چند چون اخگر نفس در زير خاکستر زنيم
خيز تا از چرخ نيلي خيمه بالاتر زنيم
از بساط خاک برچينيم بزم عيش را
با مسيحا در سپهر چارمين ساغر زنيم
بزم گل بازي فرو چينيم در گلزار قدس
ثابت و سيار را چون گل به يکديگر زنيم
در بساط آفرينش هر چه درد و داغ هست
دسته بنديم و به رغبت همچو گل برسر زنيم
راه امن بيخودي را کاروان در کار نيست
چون قدح تنها به قلب باده احمر زنيم
خار و خاشاک وجود خويش را چون گردبار
جمع سازيم و زبرق آه آتش در زنيم
نيست پرواي سياهي برق عالمسوز را
يکقلم آتش به کلک و کاغذ و دفتر زنيم
گرد هستي را فرو شوييم از رخسار روح
در دل تيغ شهادت غوطه چون جوهر زنيم
بستر از خون بالش از شمشير مردان کرده اند
چون زنان پير تا کي تکيه بر بستر زنيم
بيقراري بادبان کشتي وامانده است
موج گرديم و بر اين دريا بي لنگر زنيم
مجمر گردون ندارد عرصه جولان ما
سر برون چون شعله بيباک ازين مجمر زنيم
نه دماغ انجمن نه برگ خلوت مانده است
عالم ديگر بجوييم و در ديگر زنيم
اين جواب آن که مي گويد حکيم غزنوي
تا کي از هجران او ما دستها بر سر زنيم