با کمال محرمي محرم ازان رخساره ام
درکنار گل چو بوي گل همان آواره ام
روي آتشناک خوبان آب حيوان من است
هست از آتش زندگي چون مرغ آتشخواره ام
آن سپهر عالم افروزم جهان درد را
کز سرشک و داغ باشد ثابت و سياره ام
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود
زان غم من زود آخر شد که بي غمخواره ام
حلقه تا بر در زنند از خويش مي آيم برون
چون شرر هر چند در زندان سنگ خاره ام
اعتماد رزق بر رازق مرا امروز نيست
تخته مشق توکل بود از گهواره ام
دور از انصاف است از گلزار بيرون کردنم
من که چون شبنم ز گل قانع به يک نظاره ام
بيد مجنون ميوه داد و من همان بي حاصلم
چرخ ناهموار شد هموار ومن انگاره ام
دل نهاد درد تابودم فراغت داشتم
چاره جويي کرد صائب اين چنين بيچاره ام