از گرد خط آن غنچه مستور شود خشک
درجام سفالين مي پرزور شود خشک
شهدي که توان کرد لب خشکي ازو تر
حيف است که در خانه زنبور شود خشک
داغي که به اميد نمک چشم گشوده است
مپسند که از مرهم کافور شود خشک
از سردي دوران چه غم آتش نفسان را؟
حاشا که ز سرما شجر طور شود خشک
وقت است ز افشردن سرپنجه مژگان
چون آينه در ديده من نور شود خشک
خط گرد برآورد ازان روي عرقناک
درياي محيط ازنظر شور شود خشک
گر آب شود تيشه فرهاد عجب نيست
جايي که قلم درکف شاپور شود خشک
بزمي که دراو نغمه تر پرده نشين است
رگ در تن من چون رگ طنبور شود خشک
پيچيدن سرپنجه من کار فلک نيست
کز دهشت من پنجه هم زور شود خشک
از جوش نشاطي که زند خون شهيدان
تاحشر محال است لب گور شود خشک
از چوب محابا نکند شعله آتش
از دار کجا جرأت منصور شود خشک؟
چون تر شود از سرکه پيشاني زهاد؟
آن را که دماغ از مي انگور شود خشک
تا حکم تو بر شيشه و پيمانه روان است
مگذار لب صائب مخمور شود خشک