مکن خراش دل سنگ نيز پيشه خويش
که کشته مي شوي آخر به زخم تيشه خويش
زشرم صورت شيرين مرا ميسر نيست
ز دور بوسه زدن بر دهان تيشه خويش
مرا به دار فناي زمانه چون حلاج
بجز رسن نبود بهره اي ز پيشه خويش
که غير سبزه خط تو اي بهار اميد
رسانده است در آتش به آب، ريشه خويش ؟
به لطف شيشه گر، اميد من درست بود
ازان دريغ ندارم زسنگ شيشه خويش
دوام خنده شادي چو غنچه يک دهن است
خوشم به تنگدلي با غم هميشه خويش
چو پيش صرصر مرگ است کوه و کاه يکي
به سنگ خاره چه محکم کنيم ريشه خويش ؟
نمي رسد به غزالان فربه آسيبي
اگر ز پهلوي لاغر کنند بيشه خويش
شدم به خوردن دل قانع از جهان صائب
چو شير پا نگذارم برون ز بيشه خويش