چگونه جان برد صيد از کمين چشم فتانش؟
که گيراتر بود از خون ناحق تيغ مژگانش
ز فيض عشق بر خورشيد رخساري نظر دارم
که مي سايد به ابر از بس بلندي تيغ مژگانش
اگر شمع سهيل از آفت صرصر فرو ميرد
توان روشن نمود از پرتو سيب ز نخدانش
پي تسکين خاطرآرزويي مي کنم رنگين
وگرنه من کيم تا باشم زخيل شهيدانش؟
سري شايسته سرگشتگي زلفش نمي يابد
ازان رو بر هوا مانده است دايم دست و چوگانش
چو مغز پسته در شکر شود گم حنظل گردون
تبسم ريزچون گردد دهان شکر افشانش
گذارد بند بر پا آسمان را کوه تمکينش
قيامت را به رفتار آورد سر و خرامانش
دل خود مي خوردموري اگر مهمان او گردد
مخور صائب فريب آسمان و خوان احسانش