در غريبي تابه چند افتدکسي ازيادخويش؟
کو جنوني تا برآرم گرد از بنياد خويش
غفلت صياد از نخجير عين رحمت است
واي بر صيدي که غافل گردداز صياد خويش
شکوه مارا ازحريم وصل دور انداخته است
حلقه در بيرون درمانده است ازفرياد خويش
جوي شير ازسنگ آوردن عجب طفلانه بود
بي تأمل کند کردم تيشه فولاد خويش
چون خدنگ آه، برگشتن نمي دانم که چيست
درچه ساعت برد ياد او مرا ازياد خويش؟
کلک صائب راچه لذت ازصفير خود بود؟
عندليب مست بي بهره است ازفرياد خويش