گاه در پاي خم و گه بر سر سجاده باش
باسفال و جام زريکرنگ همچون باده باش
کوته است از صفحه ننوشته دست اعتراض
از قبول نقش، اگر داري بصيرت، ساده باش
طوطي از همواري آيينه مي آيد به حرف
پيش ارباب سخن زنهار لوح ساده باش
خون رحمت رانگاه عجز مي آرد به خوش
پيش ابر نوبهاران چون زمين افتاده باش
سرمپيچ از راستي هرچند اهل غفلتي
مي کني چون خواب، باري درميان جاده باش
اي که داري دست کوتاه از گشاد کار خلق
برگريز ناخن تدبير راآماده باش
گرنداري ازگراني پاي رفتن چون دليل
رهنماي خلق با افتادگي چون جاده باش
صفحه آيينه لغزشگاه پاي خامه است
زير شمشير حوادث جبهه بگشاده باش
گر دل روشن طمع داري درين ظلمت سرا
برسر يک پاتمام شب چو شمع استاده باش
خنده رسوا مي نمايد پسته بي مغز را
چون نداري مايه، ازلاف سخن آزاده باش
اي که داري چون هدف ذوق لباس سرخ وزود
تير باران نگاه خلق را آماده باش
قسمت غواص، گوهر گشت صائب از صدف
زينهار از خاکروبان در نگشاده باش
(مي خورد آهن ز روي سخن صائب زخم سنگ
سخت رويي، سيلي ايام راآماده باش )