نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
1221 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
هست
باران
از پي پروردگي
هست
باران
از پي پژمردگي
نفع
باران
بهاران بوالعجب
باغ را
باران
پاييزي چو تب
ديوان شمس
روز
باران
بگلشنت جمع شويم
شيرين باشند روز
باران
ياران
ديوان شاه نعمت الله ولي
باران
عنايتش به ما
باران
است
باران
چو نباردش به ما بار آن است
کليله و دمنه
باران
کمان کامگارت را
نادوخته روزگار باراني
ديوان رهي معيري
قطره
باران
چهره لاله را تر کند
ديوان امير خسرو
تا دلم خوش کردي از اميد پيکان ريختن
نام شد
باران
رحمت تير
باران
ترا
شاهنامه فردوسي
ز
باران
ژويين و
باران
تير
زمين شد ز خون چون يکي آبگير
ديوان خاقاني
اشک من
باران
بي ابر است ليک
ابر بي
باران
خم موي تو بس
آمد
باران
غم پول سلامت ببرد
بر سر يک مشت خاک تا کي
باران
او
هر دم ز برق خندش چون کرد بوسه
باران
بر کشت زار عمرم
باران
تازه بيني
ديوان عطار
صد هزاران چشم صديقان راه
گشت خون
باران
همه،
باران
که يافت
الهي نامه عطار
شما را گرچه جز
باران
طلب نيست
اگر
باران
نمي بارد عجب نيست
اشتر نامه عطار
صد هزاران قطره يک
باران
بود
چون ز
باران
بگذرد عمان بود
خسرو نامه عطار
بسي غم زاشک چون
باران
بدرشد
کنون چشمم ازان
باران
بسر شد
ويس و رامين
به
باران
تازه گردد روي گيهان
چرا پژمرده شد رويم ز
باران
سياه ابر آمد و باريد
باران
نه
باران
بلکه زهرآلوده پيکان
ز
باران
خرمي چندان بيفزود
که گفتي قطر
باران
خرمي بود
ديوان قاآني
به روز
باران
گر راي او عتاب کند
ز بيم هيبت او باز پس رود
باران
ديوان فيض کاشاني
بباري بر سر اين برف و
باران
بسوي کشت آن
باران
فرستي
مثنوي معنوي
چند
باران
عطا
باران
شده
تا بدان آن بحر در افشان شده
روز بارانست مي رو تا به شب
نه ازين
باران
از آن
باران
رب
ديوان شمس
درخت سبز داند قدر
باران
تو خشکي قدر
باران
را چه داني
اسرار و رموز اقبال لاهوري
گوسفندي زيرکي فهميده ئي
کهنه سالي گرگ
باران
ديده ئي
ديوان امير خسرو
باران
سعادت الهي
از بهر عطا به خسروت بار
منطق العشاق اوحدي مراغي
ز چشم سوکوار اشکي چو
باران
همي بارند مسکين سوکواران
جام جم اوحدي مراغي
ديده سرمايه نکوکاران
اشک حسرت ز ديدها
باران
ديوان انوري
نکباي علم در سپهر پيچد
باران
کمان بي بخار باشد
ديوان پروين اعتصامي
کنون بگسستيم پيوند ياري
ز خورشيد و ز
باران
بهاري
شاهنامه فردوسي
به بيداد خون سياوش بريخت
بدين مرز
باران
آتش ببيخت
چو گودرز
باران
الماس ديد
ز تيمار رستم دلش بردميد
بفرمود تا تير
باران
کنند
بريشان کمين سواران کنند
بکردار
باران
ز ابر سياه
بباريد تير اندران رزمگاه
بناهاي آباد گردد خراب
ز
باران
وز تابش آفتاب
بيامد ز قلب سپاه اردشير
چکاچاک برخاست و
باران
تير
بباريد برگل به هنگام نم
نبد کشتورزي ز
باران
دژم
گراز پيل ولشکر بگيرم شمار
بخندي ز
باران
ابر بهار
بر ايشان يکي تير
باران
کنيد
بکوشيد وکار سواران کنيد
چو
باران
بدي ناوداني نبود
به شهر اندرون پاسباني نبود
ديوان خاقاني
از شاخ شکوفه ريز گوئي
کرده است فلک ستاره
باران
ديوان خواجوي کرماني
بخواهد ريخت خونم مردم چشم
بلي دهقان بجز
باران
نخواهد
اگر برفست وگر
باران
نترسم
اگر بادست وگر سرما بيايم
مواعظ سعدي
هر چند مؤثرست
باران
تا دانه نيفکني نرويد
بوستان سعدي
برايشان بباريد
باران
جود
فرو شستشان گرد ذل از وجود
گروهي سوي کوهساران شدند
به فرياد خواهان
باران
شدند
چو ابر اسب تازي برانگيختيم
چو
باران
بلالک فرو ريختيم
گلستان سعدي
اگر
باران
بکوهستان نبارد
به سالي دجله گردد خشک رودي
نيفتاده در دست دشمن اسير
بگردش نباريده
باران
تير
ديوان سنايي
مي بدان آريم که برخيزم
بوسه
باران
کنم لبان ترا
کافتاب اميد را به فلکي
خشکسال نياز را به
باران
حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي
امتانش چو قطره
باران
کاول و آخرش بود چو ميان
علم او دستگير دينداران
قلمش چون ربيع با
باران
ديوان سيف فرغاني
بر برق رخشنده آتش فروزم
سوي ابر غرنده
باران
فرستم
ازين قوم نيکي توقع مدار
کزين ابر
باران
نخواهيم يافت
بخارست جاني که عاشق نشد
دخانست ابري که
باران
نداشت
ديوان صائب
باران
ابرهاي سفيدست تازه تر
از هوشيار ريزش مستانه خوشترست
ز
باران
پيکان خارا گذار
فشاندند گرد از رخ کارزار
ديوان عطار
همچو
باران
ز آسمان سلطنت
خط استغنا روان خواهد بدن
الهي نامه عطار
تراگر تير
باران
بر دوامست
«علي حبه جنه » تمامست
مگر بود اتفاق غم گساران
که روزي اوفتاد آغاز
باران
سراسيمه جهاني خلق محبوس
شدند از بهر
باران
پيش طاووس
اشتر نامه عطار
تا ميان کوه ساران آمدند
همچو ابري سيل
باران
آمدند
خسرو نامه عطار
اگر سيماب باريدي چو
باران
بماندي برسنان نيزه داران
شفق ميريخت تيغش همچو
باران
وزو چون برق سوزان تيغداران
فلک چون پرده
باران
فروهشت
کنار خسرو رومي بياغشت
چو
باران
جامه ماتم فروشست
سپيده سرمه از عالم فروشست
سپاه او فزونند از هزاران
صدي بشمر بهريک قطره
باران
چنان کردي بمعني داستان را
که
باران
بهاري بوستان را
زره چون ميغ، وزشست سواران
بسوي ميغ ميباريد
باران
لسان الغيب عطار
مرد عاقل در درون خلوتست
برسرش
باران
فيض رحمت است
جوهر الذات عطار
سرافکنده به پيش از شرمساري
ز ديده همچو
باران
بهاري
مجموعه آثار عطار
لبانم خشک و چشمم اشگباران
زمين خشک را جانست
باران
ويس و رامين
همي باريد گلبرگ از درختان
چو
باران
درم بر نيکبختان
رخانش بود گفتي نوبهاران
هم از چشمش برو باريده
باران
به بخت خويشتن چندان گرستي
کجا افزونتر از
باران
گرستي
نبيني کابر پيوسته برآيد
چو
باران
زو ببارد بر گشايد
حسودا تو مگر آگه نداري
که در
باران
بود اميدواري
بدو دادست برهان کفايت
برو باريده
باران
عنايت
ديوان قاآني
از برگ شقايق ابر فروردين
آويخته قطره هاي
باران
را
ديوان مسعود سعد سلمان
رنگ دادست شسته رويش را
نور خورشيد و قطره
باران
گر به گرما نتابدي خورشيد
ور به سرما نباردي
باران
قحط چو
باران
نشاند
رحمت تو از جهان
خورشيد جهان فروز شد رأيم
باران
زمين نگار شد جودم
ديوان فيض کاشاني
باران
کرم ببار بر (فيض)
آبي آور بروي کارم
مثنوي معنوي
فعل
باران
بهاري با درخت
آيد از انفاسشان در نيکبخت
گفت سيماهم وجوه کردگار
که بود غماز
باران
سبزه زار
تازگي هر گلستان جميل
هست بر
باران
پنهاني دليل
ديوان شمس
اگر درد مرا درمان فرستي
وگر کشت مرا
باران
فرستي
خاموش ولي به دست تو چيست
باران
آمد تو ناوداني
ليلي و مجنون نظامي
از پيش و پس قبيله ياران
کردند بسيج تير
باران
در گريه شدند سوکواران
کردند بر او سرشک
باران
هفت پيکر نظامي
شه چو
باران
رسيده ريحاني
کرد بر تشنگان گل افشاني
شرف نامه نظامي
به هر خشکساري که خسرو رسيد
بباريد
باران
گيا بردميد
اقبالنامه نظامي
کنون در خطرگاه جان آمديم
ز
باران
سوي ناودان آمديم
ديوان وحشي بافقي
گر ز
باران
ابر آزاري
سپهي را کند سپر داري
ناظر و منظور وحشي بافقي
قضا را بود فصل نوبهاران
ز ابر نوبهاري ژاله
باران
فرهاد و شيرين وحشي بافقي
هواي ابر و قطره قطره
باران
کدامين ابر؟ ابر نوبهاران
هفت اورنگ جامي
بر نکو سيرتان و بدکاران
دست او ابر موهبت
باران
هستم ز مژه سرشکباران
چون دامن تو به روز
باران
کز وي همه برق آه خيزد
باران
سرشک درد ريزد
1
2
3
4
5
6
...
13
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن