باب پادشاه و فنزه

راي گفت برهمن را: شنودم مثل کسي که دشمنان غالب و خصوم قاهر بدو محيط شوند و مفزع و مهرب از همه جوانب متعذر باشد و او بيکي ازيشان طوعا او کرها استظهار جويد و با او صلح پيوندد ، تا از ديگران برهد و از خطر و مخافت ايمن گردد ، و عهد خويش در آن واقعه با دشمن بوفا رساند و پس از ادراک مقصود در تصون نفس برحسب خرد برود ، و بيمن حزم و مبارکي خرد از دشمن مسلم ماند.
اکنون بازگويد داستان اصحاب حقد و عداوت که از ايشان احتراز و مجانبت نيکوتر يا با ايشان انبساط و مقاربت بهتر، و اگر يکي از آن طايفه گرد استمالت برآيد بدان التفات شايد نمود و آن را در ضمير جاي بايد داد يا نه؟
برهمن گفت: هرکه بمادت روح قدس مستظهر شد و بمدد عقل کل مؤيد گشت در کارها احتياطي هرچه تمامتر واجب بيند و مواضع خير و شر و نفع و ضر اندران نيکو بشناسد، و بر تمييز او پوشيده نماند که از دوست مستزيد و قرين آزرده تحرز ستوده تر و از مکامن غدر و مکر او تجنب اولي تر ، خاصه که تغيظ باطن و تفاوت اعتقاد او بچشم خرد مي بيند و جراحت دل او بنظر بصيرت مشاهدت مي کند و آن را از جهت خويش باهمالي مرموز يا مکاشفتي صريح موجبات مي داند ، چه اگر بچرب زباني و تودد او فريفته شود و جانب تحفظ و تيقظ را بي رعايت گرداند هراينه تير آفت را جان هدف ساخته باشد و تيغ بلا را بمغناطيس جهل سوي خود کشيده
لا تامنن قوما ظلمتهمو
و بداتهم بالشتم و الرغم
ان يابروا نخلا لغيرهم
فالشي ء تحقره و قد ينمي
و از اخوات اين سياقت حکايت آن مرغ است. راي پرسيد که چگونه است آن ؟
گفت: آورده اند که ملکي بود او را ابن مدين خواندندي ، مرغي داشت فنزه نام با حسي سليم و نطق دل گشاي، در گوشک ملک بيضه نهاد و بچه بيرون آورد.
ملک فرمود تا او را بسراي حرم بردند و مثال داد تا در تعهد او و فرخ او مبالغت نمايند.
آن پادشاه را پسري آمد که انوار رشد و نجابت در ناصيه او تابان بود و شعاع اقبال و سعادت بر صفحات حال وي درفشان
في المهد ينطق عن سعادة جده
اثر النجابة ساطع البرهان
ان الهلال اذا رايت نموه
ايقنت بدرا منه في اللمعان
در جمله شاه زاده را با بچه مرغ الفي تمام افتاد ، پيوسته با او بازي کردي و هر روز فنزه بکوه رفتي و از ميوه هاي کوه که آن را در ميان مردمان نامي نتوان يافت دو عدد بياوردي ، يکي پسر ملک را دادي و يکي بچه خود را،
و کودکان حالي بدان تلذذي مي نمودند از حلاوت آن ، و بنشاط و رغبت آن را مي خوردند ، و اثر منفعت آن در قوت ذات و بسطت جسم هرچه زودتر پيدا مي آمد ، چنانکه در مدت اندک بباليدند و مخايل نفع آن هرچه ظاهرتر مشاهده کردند، و وسيلت فنزه بدان خدمت مؤکدتر گشت و هرروز قربت و منزلت وي مي افزود.
و چون يکچندي بگذشت روزي فنزه غايب بود بچه او در کنار پسر ملک جست و بنوعي او را بيازرد.
آتش خشم شاه زاده را در غرقاب ضجرت کشيد تا خاک در چشم مردي و مروت خود زد، و الف صحبت قديم را بباد داد ، پاي او بگرفت و گرد سر بگردانيد و بر زمين زد ، چنانکه برفور هلاک شد.
چون فنزه بازآمد بچه خود را کشته ديد ، پرغم و رنجور گشت و در توجع و تحسر افتاد ، و بانگ و نفير به آسمان رسانيد ، و مي گفت :
بيچاره کسي که بصحبت جباران مبتلا گردد ، که عقده عهد ايشان سخت زود سست شود ، و هميشه رخسار وفاي ايشان بچنگال جفا مجروح باشد
نه اخلاص و مناصحت نزديک ايشان محلي دارد و نه دالت خدمت و ذمام معرفت در دل ايشان وزني آرد ، محبت و عداوت ايشان بر حدوث حاجت و زوال منفعت مقصور است
عفو در مذهب انتقام محظور شناسند ، اهمال حقوق در شرع نخوت و جبروت مباح پندارند، ثمره خدمت مخلصان کم ياد دارند ،و عقوبت زلت جانيان دير فراموش کنند ، ارتکابهاي بزرگ را از جهت خويش خرد و حقير شمرند ، و سهوهاي خرد از جهت ديگران بزرگ و خطير دانند
و من باري فرصت مجازات فايت نگردانم و کينه بچه خود ازين بي رحمت غادر بخواهم که همزاد و هم نشين خود را بکشت ، و هم خانه و هم خوابه خود را هلاک کرد.
پس بر روي ملک زاده جست و چشمهاي جهان بين او برکند ، و پروازي کرد و بر نشيمن حصين نشست.
خبر بملک رسيد ، براي چشمهاي پسر جزعها کرد و خواست که مرغ را بدست آرد و بدام مکر و حيلت در قفص بلا و محنت افگند ، وانگاه آنچاي سزاي چنو بي عاقبت و جزاي چنان مقتحمي تواند بود در باب او تقديم فرمايد. پس بر نشست
بر باره اي که چون بشتابد چو آفتاب
از غرتش طلوع کند کوکب ظفر
فکانما لطم الصباح جبينه
فاقتص منه فخاض في احشائه
و پيش آن بالا رفت و فنزه را آواز داد و گفت: ايمني ، فرود آي.
فنزه ابا نمود و گفت: مطاوعت ملک بر من فرض است ، و باديه فراق او بي شک دراز و بي پايان خواهد گذشت ، که همه عمر کعبه اقبال من درگاه او بوده ست و عمده سعادت عمره رعايت او را شناخته ام
و اگر جان شيرين را عوضي شناسمي لبيک زنان احرام خدمت گيرمي ، و گمان چنان بود که من در سايه او چون کبوتر در مکه مرفه توانم زيست و در فراز صفا و مروه او پرواز توانم کرد، اکنون که خون پسرم چون ذبايح در حريم امن او مباح داشتند هنوز مرا تمني و آرزوي بازگشتن ؟!
و در خبر آمده است که: لا يادغ المومن من جحر مرتين.
و موافق تر تدبيري بقاي مرا مخالفت اين فرمان است ، و از آنجا که رحمت ملک است اميدوارم که معذور دارد. و نيز مقرر است ملک را که مجرم را ايمن نشايد زيست ، اگرچه در عاجل توقفي رود عذاب آجل بي شبهت منتظر و مترصد باشد، و هرچند روزگار بيش گذرد مايه زيادت گيرد ، و اگر بموافقت تقدير و مساعدت بخت ازان برهد اعقاب را تلخي آن ببايد چشيد و خواري و نکال آن بديد
و پسر ملک با بچه من غدري انديشيد و من از سوز فرزند آن پاسخ دادم ، و مرا بر تو اعتماد نبايد کرد و برسن مخادعت تو مرا فرو چاه نشايد شد که
چشم نديده ست چنو کينور
ملک گفت: از جانبين ابتدا و جوابي رفت، اکنون نه ما را بر تو کراهيتي متوجهست ونه ترا از ما آزاري باقي ، قول ما باور دار و بيهوده مفارقت جان گداز اختيار مکن.
و بدان که من انتقام و تشفي را از معايب روزگار مردان شمرم و هرگز از روزگار خويش دران مبالغت روا نبينم
خشم نبوده ست بر اعدام هيچ
چشم نديده ست در ابروم چين
فنزه گفت: باز آمدن هرگز ممکن نگردد ، که خردمندان از مقاربت يار مستوحش نهي کرده اند
و گويند هرچند مردم آزرده را لطف و دل جويي بيش واجب دارند و اکرام و احسان لازم تر شناسند بدگماني و نفرت بيشتر شود و احتراز واحتراس فراوان تر لازم آيد.
و حکما مادر و پدر را بمنزلت دوستان دانند ، و برادر را در محل رفيق ، و زن را بمثابت اليف شمرند، و اقربا را در رتبت غريمان ، و دختر را در موازنه خصمان دانند ، و پسر را براي بقاي ذکر خواهند و در نفس و ذات خويشتن را يکتا شناسند و در عزت آن کس را شرکت ندهند. چه هرگاه که مهمي حادث گردد هر کس بگوشه اي نشينند و بهيچ تاويل خود را از براي ديگران در ميان نهند
داشت زالي بروستاي چکاو
مهستي نام دختري و دو گاو
نو عروسي چو سرو تر بالان
گشت روزي ز چشم بد نالان
گشت بدرش چو ماه نو باريک
شد جهان پيش پيرزن تاريک
دلش آتش گرفت و سوخت جگر
که نيازي چنو نداشت دگر
از قضا گاو زالک از پي خورد
پوز روزي بديگش اندر کرد
ماند چون پاي مقعد اندر ريگ
آن سر مرده ريگش اندر ديگ
گاو مانند ديوي از دوزخ
سوي آن زال تاخت از مطبخ
زال پنداشت هست عزراييل
بانگ برداشت پيش گاو نبيل
که: اي مکلموت من نه مهستيم
من يکي پير زال محنتيم
گر ترا مهستي همي بايد
رو مرو را ببر ، مرا شايد
بي بلا نازنين شمرد او را
چون بلا ديد در سپرد او را
تا بداني که وقت پيچاپيچ
هيچ کس مر ترا نباشد هيچ
و من امروز از همه علايق منقطع شده ام و از همه خلايق مفرد گشته ، و از خدمت تو چندان توشه غم برداشته ام که راحله من بدان گران بار شده است ، و کدام جانور طاقت تحمل آن دارد ؟
در جمله ، جگر گوشه و ميوه دل و روشنايي ديده و راحت جان در صحبت تو بباختم
دشمن خنديد بر من و دوست گريست
کو بي دل و جان و ديده چون خواهد زيست
وانما اولادنا بيننا
اکبادنا تمشي علي الارض
لوهبت الريح علي بعضهم
لا متنعت عيني من الغمض
و با اين همه بجان ايمن نيستم و بدين لاوه فريفته شدن از خرد و کياست دور مي نمايد ، راي من هجر است و صبر.
ملک گفت: اگر آن از جهت تو بر سبيل ابتدا رفتي تحرز نيکو نمودي ، ولکن چون بر سبيل قصاص و جزا کاري پيوستي ، و قضيت معدلت همين است ، مانع ثقت و موجب نفرت چيست ؟
فنزه گفت: موضع خشم در ضماير موجع است و محل حقد در دلها مولم ، و اگر بخلاف اين چيزي شنوده شود اعتماد را نشايد ، که زبان در اين معاني از مضمون عقيدت ، عبارت راست نکند و بيان در اين سفارت حق امانت نگزارد، اما دلها يک ديگر را شاهد عدل و گواه بحق است و از يکي بر ديگري دليل توان گرفت ، و دل تو در آنچه مي گويي موافق زبان نيست ، و من صعوبت صولت ترا نيکو شناسم و در هيچ وقت از بأس تو ايمن نتوانم بود
کز کوه گاه زخم گران تر کني رکاب
وز باد وقت حمله سبک تر کني عنان
تتقوض الافلاک ان خالفنه
و تعاض من بعد الحراک سکون
ملک گفت: ميان دوستان و معارف احقاد و ضغائن بسيار حادث گردد ، چه امکان جهانيان از بسته گردانيدن راه آزار و خصومت قاصر است ، و هر که بنور عقل آراسته باشد و بزينت خرد متحلي بر ميرانيدن آن حرص نمايد و از احياي آن تجنب لازم شمرد.
فنزه گفت: العوان لاتعلم الخمرة.
من گرم و سرد جهان بسيار ديده ام و عمر در نظاره مهره بازي چرخ بپايان رسانيده ام ، و بسيار نفايس زير حقه اين دهر بوالعجب بباد داده ام ، و از ذخاير تجربت و ممارست استظهاري وافر حاصل آورده ، و بحقيقت بشناخته که هرکه برپشت کره خاک دست خويش مطلق ديد دل او چون سر چوگان بهمگنان کژ شود و بر اطلاق فرق مروت را زير قدم بسپرد و روي آزرم و وفا را خراشيده گرداند ؛ بر من اين معاني مشتبه نگردد ؛ و پير فريفتن روزگار ، ضايع گردانيدنست
وقد عجمت تلک الخطوب قناتنا
فزاد علي عجم الخطوب اعتدالها
و آنچه برلفظ ملک مي رود عين صدق و محض حقيقت است ، اما در مذهب خرد قبول عذر ارباب حقد محظور است و طلب صلح اصحاب عداوت حرام، زيرا که دران خطر بزرگست و جان بازي ندبي گران ، تا حريف ظريف و کعبتين راست و مجاهز امين نباشد دران شروع نشايد پيوست.
و نيز صورت نبندد که خصم موجبات وحشت فروگذارد و از ترصد فرصت در مکافات آن اعراض نمايد ، و بسيار دشمنانند که بقوت و زور بريشان دست نتوان يافت و بحيلت و مکر در قبضه قدرت و چنگال نقمت توان کشيد ، چنانکه پيل وحشي بمؤانست پيل اهلي در دام افتد.
و من بهيچ وقت و در هيچ حال از انتقام ملک ايمن نتوانم بود ، روزي در خدمت او بر من سالي گذرد ، چه ضعف و حيرت من ظاهر است و شکوه و مهابت او غالب
شيطان سنان آب دارت را
ناداده شهاب کوب شيطاني
باران کمان کامگارت را
نادوخته روزگار باراني
ملک گفت: کريم اليف را در سوز فراق نيفگند و بهر بدگماني انقطاع دوستي و برادري روا ندارد و معرفت قديم و صحبت مستقيم را بظن مجرد ضايع و بي ثمره نگرداند ، اگر چه دران خطر نفس و مخافت جان باشد. و اين خلق در حقير قدر و خسيس منزلت از جانوران هم يافته شود «المعرفة تنفع و لو مع الکلب العقور»
هو الکلب الا ان فيه ملالة
و سؤ مراعاة و ما ذاک بالکلب
فنزه گفت: حقد و آزار در اصل مخوفست ، خاصه که اندر ضماير ملوک ممکن گردد ، که پادشاه در مذهب تشفي صلب باشد و در دين انتقام غالي ؛ تأويل و رخصت را البته در حوالي سخط و کراهيت راه ندهند ، و فرصت مجازات را فرضي متعين شمرند و امضاي عزيمت را در تدارک زلت جانيان و تلافي سهو مفسدان فخر بزرگ و ذخر نافع ، و اگر کسي بخلاف اين چشم دارد زردروي شود که فلک در اين هوس ديده سپيد کرد و در اين تگاپوي پشت کوژ ، و بدين مراد نتوانست رسيد
طلبت وفاء الغانيات و انما
تکلفت ايراء بمقدحة صلد
و مثل کينه در سينه مادام که مهيجي نباشد چون انگشت افروخته بي هيزم است ، اگر چه حالي اثري ظاهر نگرداند چندانکه بهانه اي يافت و علتي ديد برآن مثال که آتش در خف افتد فروغ خشم بالا گيرد و جهاني را بسوزد و دود آن بسيار دماغهاي تر را خشک گرداند ،
و هرگز آن آتش را مال و سخن جاني و لطف مجرم و چاپلوسي و تضرع گناهکار و اخلاص و مناصحت خدمتگار تسکين ندهد ، و تا نفس آن متهم باقي است فورت خشم کم نشود ، چنانکه تا هيزم بر جاي است آتش نميرد.
و با اين همه اگر کسي از گناه کاران را امکان تواند بود که در مراعات جوانب لطفي بجاي آرد و در طلب رضا و تحري فراغ دوستان سعي پيوندد و در کسب منافع و دفع مضار معونتي و مظاهرتي واجب دارد ممکن است که آن وحشت برخيزد ، و هم عقيدت مستزيد را صفوتي حاصل آيد و هم دل خايف مجرم بنسيم امن خوش و خنک گردد.
و من ازان ضعيف تر و عاجزترم که از اين ابواب چيزي بر خاطر يارم گذرانيد ، يا توانم انديشيد که خدمت من موجب استزادت را نفي کند و سبب الفت را مثبت گرداند ،
اگر باز آيم پيوسته در خوف و خشيت باشم و هر روز بل هر ساعت مرگ تازه مشاهده کنم ، در اين مراجعت مرا فايده اي نمانده ست که خود را دست ديت نمي بينم و سرو گردن فداي تيغ نمي توانم داشت
نه مرا برتکاب تو پاياب
نه مرا برگشاد تو جوشن
ملک گفت: هيچ کس برنفع و ضر در حق کسي بي خواست باري عز اسمه قادر نتواند بود و اندک و بسيار و خرد و بزرگ آن بتقديري سابق و حکمي مبرم باز بسته است ، چنانکه دست مخلوق از ايجاد و احيا قاصراست اهلاک و افنا از جهت وي هم متعذر باشد. و مفاتحت پسر من و مکافات تو بقضاي آسماني و مشيت ايزدي نفاذ يافت ،
و ايشان علت آن غرض و شرط آن حکم بودند، ما را بمقادير آسماني مؤاخذت منماي ، که اگر اين هجر اتفاق افتد بتقسم خاطر و التفات ضمير کشد ، و شادمانگي و مسرت از کامراني و بسطت آنگاه مهنا گردد که اتباع و پيوستگان را ازان نصيبي باشد
ا اسر ان احظي و يمنع صاحبي
اني اذا للحر الام جار
فنزه گفت: عجز آفريدگان از دفع قضاي آفريدگار عز اسمه ظاهر است ، و مقرر است که انواع خير و شر و ابواب نفع و ضر بر حسب ارادت و قضيت مشيت خداوند جل جلاله نافذ مي گردد، و بجهد و کوشش خلايق دران تقديم و تاخير و مماطلت و تعجيل صورت نبندد ، «لامرد لقضاء الله و لامعقب لحکمه يفعل الله مايشاء و يحکم مايريد»
با اينهمه اجماع کلي و اتفاق جملي است بر آنکه جانب حزم و احتياط را مهمل نشايد گذاشت و تصون نفس از مکاره واجب بايد شناخت. اعقلها و توکل علي الله.
و ميان گفتار و کردار تو مسافت تمام مي توان شناخت، و راه اقتحام مخوفست و من بنفس معلول ، و تجنب از خطر لازم ، و تو مي خواهي که درد دل خود را بکشتن من تشفي دهي و بحيلت مرا در دام افگني ، و نفس من از مرگ ابا مي نمايد، و الحق هيچ جانور باختيار اين شربت نخورد و تا عنان مراد بدست اوست ازان تحرز صواب بيند.
و گفته اند که: غم بلاست و فاقه بلاست و نزديکي دشمن بلا و فراق دوست بلا و ناتواني بلا و خوف بلا ، و عنوان همه بلاها مرگست ، و صوفيان آن را آکفت کبير خوانند
اين بنده دگر باره نرويد ني نيست
و از مضمون ضمير مصيبت زده آن کس تنسم تواند کرد که بارها بسوز آن مبتلا بوده باشد و هم از آن نوع شربتهاي تلخ تجرع کرده.
و من امروز از دل خويش بر عقيدت ملک دليل مي توانم کرد و کمال حسرت و ضجرت او بچشم خرد مي توانم ديد ؛ و فرط توجع و تأسف من نمودار حال اوست.
و نيز متيقنم که هرگاه ملک را از بينايي پسر ياد آيد ، و من از بچه خود برانديشم ، تغيري و تفاوتي در باطنها پيدا آيد ، و نتوان دانست که ازان چه زايد. در اين صحبت بيش راحتي نيست ، مفارقت اولي تر
با هر که بدي کردي تا مرگ برانديش
ملک گفت: چه خبر تواند بود در آن کس که از سهوهاي دوستان اعراض نتواند نمود و ، از سر حقد و آزار چنان برنتواند خاست که در مدت عمر بدان مراجعت نپيوندد و ، بهيچ وقت و در هيچ حال بر صحيفه دل او ازان اندک و بسيار نشاني يافته نشود و ، اعتذار و استغفار اصحاب را باهتزاز و استبشار تلقي ننمايد ؟
قال النبي صلي الله عليه و سلم: «الا انبئکم بشر الناس: من لايقبل عذرا و لايقبل عثرة ».
و من باري ضمير خود را هرچه صافي تر مي بينم و از ين ابواب که برشمرده مي آيد در خاطر خود اثري نمي يابم ، و هميشه جانب عفو من اتباع را ممهد بوده ست و انعام و احسان من خدمتگاران را مبذول
وليس بقفة جذلي اذا ما
اتي الجربي اليه لاحتکاک
و لا انا اذ تدارک ذنب خل
عجزت له عن العفو الدراک
فنزه گفت:
گر باد انتقام تو بر بحر بگذرد
از آب هر بخار که خيزد شود غبار
من مي دانم که گناه کارم ، و اگر چه مبتدي نبوده ام معتدي هستم ، و هر که در کف پاي او قرحه اي باشد اگر چه بثبات عزم و قوت طبع بي باکي کند و در سنگ درشت رفتن جايز شمرد چاره نباشد از آنچه جراحت تازه شود و پاي از کار بماند.
چنانکه برخاک نرم رفتن بيش دست ندهد ، و آنکه با علت رمد استقبال شمال جايز بيند همت او برتعرض کوري مقصور باشد.
و مقاربت من با تو همين مزاج دارد و تحرز ازان از وجه شرع و قانون رسم فرض است، قال الله تعالي: و لاتلقوا بايديکم الي التهلکة
و استطاعت خلايق ازان نتواند گذشت که در صيانت ذات خود آن قدر مبالغت نمايند که بنزد خود معذور گردند.
چه هرکه برقوت ذات و زور نفس اعتماد کند لاشک در مخاوف و مضايق افتد و اقتحام او موجب هلاک و بوار باشد، و هرکه مقدار طعام و شراب نشناسد و چندان خورد که معده از هضم آن عاجز آيد ، يا لقمه بر اندازه دهان نکند تا در گلو بياويزد ، او را دشمن خود بايد شمرد
حيات را چه گوارنده تر ز آب وليک
کسي که بيشترش خورد بکشد استسقاش
و هر که بغرور خصم فريفته شود بنزديک اصحاب خرد از ارباب جهل و ضلالت معدود گردد.
و هيچ کس نتواند شناخت که تقدير در حق وي چگونه رانده شده است و او را مترصد سعادت ، روزگار مي بايد گذاشت يا منتظر شقاوت زيست لکن بر همگنان واجبست که کارهاي خويش بر مقتضاي رايهاي صايب مي گزارند ، و در مراعات جانب حزم ، و خرد تکلف واجب مي بينند، و در حساب نفس خويش ابواب مناقشت لازم مي شمرند ، و در ميدان هوا عنان خود گرد مي گيرند ، و با دوست و دشمن در خيرات سبقت مي جويند ، تا هميشه مستعد قبول و اقبال و دولت توانند بود ، واگر اتفاق خوب روي نمايد از جمال آن خالي نمانند.
و کارهاي جهان خود بر قضيت حکم آسماني مي رود ، و دران زيادت و نقصان و تقديم و تاخير صورت نبندد.
و بر اطلاق عاقل آن کس را توان شناخت که از ظلم کردن و ايذاي جانوران بپرهيزد ، و مادام که راه حذر پيش وي گشاده باشد در مقام خوف و فزع نه ايستد
و من بمهرب نزديکم و گريزگاه ، بسيار دارم ، و حرام است بر من توقف در اين حيرت و تردد، که سخط ملک خون من حلال دارد و آنچه از وجه ديانت و مروت محظور است مباح داند.
و اميد چنين مي دارم که هرکجا روم اسباب معيشت من ساخته و مهيا باشد. چه هرکه پنج خصلت را بضاعت و سرمايه عمر خويش سازد بهر جانب که روي نهد اغراض پيش او متعذر نگردد و مرافقت رفيقان ممتنع نباشد و وحشت غربت او را بمؤانست بدل گردد:
از بدکرداري باز بودن ، و از ريبت و خطر پهلو تهي کردن ، و مکارم اخلاق را لازم گرفتن ، و شعار و دثار خود کم آزاري و نيکوکاري ساختن، و حسن ادب در همه اوقات نگاه داشتن.
و عاقل چون در منشاء و مولد و ميان اقربا و عشيرت بجان ايمن نتواند بودن دل بر فراق اهل و دوستان و فرزندان و پيوستگان خوش کند ، که اين همه را عوض ممکن گردد
تلقي بکل بلاد ان حللت بها
اهلا باهل و جيرانا بجيران
و از نفس و ذات عوض صورت نبندد
اين بنده دگر باره نرويد ني نيست
و ببايد دانست که ضايع تر مالها آنست که ازان انتفاع نباشد و در وجه انفاق ننشيند، و نابکارتر زنان اوست که با شوي نسازد، و بتر فرزندان آنست که از طاعت مادر و پدر ابا نمايد و همت بر عقوق مقصور دارد
و لئيم تر دوستان اوست که در حال شدت و نکبت دوستي و صداقت را مهمل گذارد ، و غافل تر ملوک آنست که بي گناهان ازو ترسان باشند و در حفظ ممالک و اهتمام رعايا نکوشد، و ويران تر شهرها آنست که درو امن کم اتفاق افتد.
و هرچند ملک کرامت مي فرمايد و انواع تمنيت و قوت دل ارزاني مي دارد و آن را بعهود و مواثيق مؤکد مي گرداند البته مرا بنزديک او امان نيست و در خدمت و جوار او ايمن نتوانم زيست، چه روزگار ميان ما مفارقتي افگند که مواصلت را در حوالي آن مجال نتواند بود ، و در مستقبل هرگاه که اشتياقي غالب گردد حکايت جمال تخت آراي ملک بر چهره ماه و پيکر مهر خواهم ديد و اخبار سعادت او از نسيم سحري خواهم پرسيد
أقول و أروي کلما هبت الصبا:
ألايا صبا نجد متي هجت من نجد
نسيم الصبا قل للاحبة منشدا:
سلام عليکم کيف حالکمو بعدي
و از حال غربت من راي ملک را هم بر اين مزاج معلوم تواند شد
فاذا الصبا هبت فان نسيمها
يهدي اليک تحيتي و ثنائي
اي باد صبح دم گذري کن بکوي من
پيغام من ببر ببر ماه روي من
بر اين کلمه سخن بآخر رسانديدند و ملک را وداع کرد
بجست با رخ زرد از نهيب تيغ کبود
چنانکه برگ بهاري ز پيش باد خزان
اينست داستان حذر از مخادعت دشمن مستولي و احتراز از تصديق لاوه و زرق خصم غالب.
و بر عاقل پوشيده نماند که غرض از بيان اين مثال آن بوده است تا خردمندان در حوادث ، هريک را امام سازند و بناي کارها بر قضيت آن نهند.
ايزد تعالي جملگي مومنان را شناساي مصالح حال و مآل و بيناي مناظم دين و دنيا کناد ، بمنه و رحمته