ترجيع بند - قسمت دوم

گريم به اميد و دشمنانم
بر گريه زنند ريشخندي
کاجي ز درم درآمدي دوست
تا ديده دشمنان بکندي
يارب چه شدي اگر به رحمت
باري سوي ما نظر فکندي؟
يکچند به خيره عمر بگذشت
من بعد بر آن سرم که چندي
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
آيا که به لب رسيد جانم
آوخ که ز دست شد عنانم
کس ديد چو من ضعيف هرگز
کز هستي خويش درگمانم؟
پروانه ام اوفتان و خيزان
يکباره بسوز و وارهانم
گر لطف کني بجاي اينم
ور جور کني سزاي آنم
جز نقش تو نيست در ضميرم
جز نام تو نيست بر زبانم
گر تلخ کني به دوريم عيش
يادت چو شکر کند دهانم
اسرار تو پيش کس نگويم
اوصاف تو پيش کس نخوانم
با درد تو ياوري ندارم
وز دست تو مخلصي ندانم
عاقل بجهد ز پيش شمشير
من کشته سر بر آستانم
چون در تو نمي توان رسيدن
به زان نبود که تا توانم
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
آن برگ گلست يا بناگوش
يا سبزه به گرد چشمه نوش
دست چو مني قيامه باشد
با قامت چون تويي در آغوش
من ماه نديده ام کله دار
من سرو نديده ام قباپوش
وز رفتن و آمدن چه گويم؟
مي آرد و جد و مي برد هوش
روزي دهني به خنده بگشاد
پسته، دهن تو گفت خاموش
خاطر پي زهد و توبه مي رفت
عشق آمد و گفت زرق مفروش
مستغرق يادت آنچنانم
کم هستي خويش شد فراموش
ياران به نصيحتم چه گويند
بنشين و صبور باش و مخروش
اي خام من اينچنين بر آتش
عيبم مکن ار برآورم جوش
تا جهد بود به جان بکوشم
وانگه به ضرورت از بن گوش
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
طاقت برسيد و هم بگفتم
عشقت که ز خلق مي نهفتم
طاقم ز فراق و صبر و آرام
زآن روز که با غم تو جفتم
آهنگ دراز شب ز من پرس
کز فرقت تو دمي نخفتم
بر هر مژه قطره اي چو الماس
دارم که به گريه سنگ سفتم
گر کشته شوم عجب مداريد
من خود ز حيات در شگفتم
تقدير درين ميانم انداخت
چندانکه کناره مي گرفتم
دي بر سر کوي دوست لختي
خاک قدمش به ديده رفتم
نه خوارترم ز خاک بگذار
تا در قدم عزيزش افتم
زانگه که برفتي از کنارم
صبر از دل ريش گفت رفتم
مي رفت و به کبر و ناز مي گفت
بي ما چه کني؟ به لابه گفتم
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
باري بگذر که در فراقت
خون شد دل ريش از اشتياقت
بگشاي دهن که پاسخ تلخ
گويي شکرست در مذاقت
در کشته خويشتن نگه کن
روزي اگر افتد اتفاقت
تو خنده زنان چو شمع و خلقي
پروانه صفت در احتراقت
ما خود ز کدام خيل باشيم
تا خيمه زنيم در وثاقت؟
ما اخترت صبابتي ولکن
عيني نظرت و ما اطاقت
بس ديده که شد در انتظارت
دريا و نمي رسد به ساقت
تو مست شراب و خواب و ما را
بيخوابي کشت در تياقت
نه قدرت با تو بودنم هست
نه طاقت آنکه در فراقت
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و يار برگشت
برگشتن ما ضرورتي بود
وآن شوخ به اختيار برگشت
پرورده بدم به روزگارش
خو کرد و چو روزگار برگشت
غم نيز چه بودي ار برفتي
آن روز که غمگسار برگشت
رحمت کن اگر شکسته اي را
صبر از دل بيقرار برگشت
عذرش بنه ار به زير سنگي
سر کوفته اي چو مار برگشت
زين بحر عميق جان به در برد
آنکس که هم از کنار برگشت
من ساکن خاک پاک عشقم
نتوانم ازين ديار برگشت
بيچارگيست چاره عشق
داني چه کنم چو يار برگشت؟
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
هر دل که به عاشقي زبون نيست
دست خوش روزگار دون نيست
جز ديده شوخ عاشقان را
بر چهره دوان سرشک خون نيست
کوته نظري به خلوتم گفت
سودا مکن آخرت جنون نيست
گفتم ز تو کي برآيد اين دود
کت آتش غم در اندرون نيست؟
عاقل داند که ناله زار
از سوزش سينه اي برون نيست
تسليم قضا شود کزين قيد
کس را به خلاص رهنمون نيست
صبر ار نکنم چه چاره سازم؟
آرام دل از يکي فزون نيست
گر بکشد و گر معاف دارد
در قبضه او چو من زبون نيست
داني به چه ماند آب چشمم؟
سيماب، که يکدمش سکون نيست
در دهر وفا نبود هرگز
يا بود و به بخت ما کنون نيست
جان برخي روي يار کردم
گفتم مگرش وفاست چون نيست
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
در پاي تو هرکه سر نينداخت
از روي تو پرده بر نينداخت
در تو نرسيد و پي غلط کرد
آن مرغ که بال و پر نينداخت
کس با رخ تو نباخت اسبي
تا جان چو پياده در نينداخت
نفزود غم تو روشنايي
آن را که چو شمع سر نينداخت
بارت بکشم که مرد معني
در باخت سر و سپر نينداخت
جان داد و درون به خلق ننمود
خون خورد و سخن به در نينداخت
روزي گفتم کسي چون من جان
از بهر تو در خطر نينداخت
گفتا نه که تير چشم مستم
صيد از تو ضعيفتر نينداخت
با آنکه همه نظر در اويم
روزي سوي ما نظر نينداخت
نوميد نيم که چشم لطفي
بر من فکند، و گر نينداخت
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
اي بر تو قباي حسن چالاک
صد پيرهن از محبتت چاک
پيشت به تواضعست گويي
افتادن آفتاب بر خاک
ما خاک شويم و هم نگردد
خاک درت از جبين ما پاک
مهر از تو توان بريد؟ هيهات
کس بر تو توان گزيد؟ حاشاک
اول دل برده باز پس ده
تا دست بدارمت ز فتراک
بعد از تو به هيچ کس ندارم
اميد و ز کس نيايدم باک
درد از جهت تو عين داروست
زهر از قبل تو محض ترياک
سوداي تو آتشي جهانسوز
هجران تو ورطه اي خطرناک
روي تو چه جاي سحر بابل؟
موي تو چه جاي مار ضحاک؟
سعدي بس ازين سخن که وصفش
دامن ندهد به دست ادراک
گرد ارچه بسي هوا بگيرد
هرگز نرسد به گرد افلاک
پاي طلب از روش فرو ماند
مي بينم و حيله نيست الاک
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
اي چون لب لعل تو شکر ني
بادام چو چشمت اي پسر ني
جز سوي تو ميل خاطرم نه
جز در رخ تو مرا نظر ني
خوبان جهان همه بديدم
مثل تو به چابکي دگر ني
پيران جهان نشان ندادند
چون تو دگري به هيچ قرني
اي آنکه به باغ دلبري بر
چون قد خوش تو يک سجر ني
چندين شجر وفا نشاندم
و ز وصل تو ذره اي ثمر ني
آوازه من ز عرش بگذشت
و ز درد دلم تو را خبر ني
از رفتن من غمت نباشد
از آمدن تو خود اثر ني
باز آيم اگر دهي اجازت
اي راحت جان من، و گر ني
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
شد موسم سبزه و تماشا
برخيز و بيا به سوي صحرا
کان فتنه که روي خوب دارد
هرجا که نشست خاست غوغا
صاحبنظري که ديد رويش
ديوانه عشق گشت و شيدا
داني نکند قبول هرگز
ديوانه حديث مرد دانا
چشم از پي ديدن تو دارم
من بي تو خسم کنار دريا
از جور رقيب تو ننالم
خارست نخست بار خرما
سعدي غم دل نهفته مي دار
تا مي نشوي ز غير رسوا
گفتست مگر حسود با تو
زنهار مرو ازين پس آنجا
من نيز اگرچه ناشکيبم
روزي دو براي مصلحت را
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
بربود جمالت اي مه نو
از ماه شب چهارده ضو
چون مي گذري بگو به طاوس
گر جلوه کنان روي چنين رو
گر لاف زني که من صبورم
بعد از تو، حکايتست و مشنو
دستي ز غمت نهاده بر دل
چشمي ز پيت فتاده در گو
يا از در عاشقان درون آي
يا از دل طالبان برون شو
زين جور و تحکمت غرض چيست؟
بنياد وجود ما کن و رو
يا متلف مهجتي و نفسي
الله يقيک محضر السو
با من چو جوي نديد معشوق
نگرفت حديث من به يک جو
گفتم کهنم مبين که روزي
بيني که شود به خلعتي نو
در سايه شاه آسمان قدر
مه طلعت آفتاب پرتو
وز لطف من اين حديث شيرين
گر مي نرسد به گوش خسرو
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم