شماره ٨٠٠: ز خود برآ که نسيم بهار مي آيد

ز خود برآ که نسيم بهار مي آيد
سبکروي ز سر کوه يار مي آيد
ز بوي خون گل ولاله مي توان دريافت
که از قلمرو آن دل شکار مي آيد
رهش به کوچه زلف نگار افتاده است
چنين که باد صبا مشکبار مي آيد
به هر کجا که رود سبز مي کند چون خضر
پيام خشکي اگر زان ديار مي آيد
ز روح بخشي باد بهار معلوم است
که تازه از بروآغوش يار مي آيد
ز چشم شبنم گل روشن است چون خورشيد
که از نظاره آن گلعذار مي آيد
نه لاله است که سر مي زند بهار از خاک
که خون ما به زمين بوس يار مي آيد
که شسته است درين آب روي چون گل را
که بوي خون ز لب جويبار مي آيد
اگر به کار جهان من نيامدم صائب
کلام بي غرض من به کار مي آيد