شماره ٧٩٣: عرق چو بر رخت از گرمي شراب آيد

عرق چو بر رخت از گرمي شراب آيد
شفق به ساغر زرين آفتاب آيد
خيال خال تو آمد به دل ز روزن چشم
چنان که دزد به گلشن ز راه آب آيد
به زير تيغ تو آهي برآورم از دل
که آب در دل آهن به اضطراب آيد
ز کوه ناله ما بي جواب برگرديد
چگونه نامه مارا ازو جواب آيد
شراب گرد کدورت نبرد از دل ما
چو دانه سوخته باشد چه از سحاب آيد
اگر به سيخ کشندم نمي روم بيرون
ازان حريم که بوي دل کباب آيد
ترا ز گريه ارباب درد رنگي نيست
مگر به چشم تو از زور خنده آب آيد
دل ترا نفشرده است پنجه دردي
چگونه اشک به چشم تو بي حجاب آيد
برون کنند به چوب گل از گلستانش
به سير باغ حريفي که بي شراب آيد
در آن محيط که اوراق شد سفينه نوح
چه دستگيري از زورق حباب آيد
عنان وحشي رم کرده در کف بادست
چو دل رميده چه از زلف نيمتاب آيد
ترا که نيست خيالي به خواب رو صائب
من آن نيم که مرا بي خيال خواب آيد