شماره ٧٨٨: ز آفتاب اگر خلق چشم آب دهد

ز آفتاب اگر خلق چشم آب دهد
ز عارض تو نظر آب آفتاب دهد
مدار شرم توقع ازان حيانا ترس
که بوسه برلب پيمانه بي حجاب دهد
ز ديدن در وديوار مانعند مرا
که ره مرا به پريخانه نقاب دهد
اميد هست که شيرازه گهر گردد
فلک به رشته جاني که پيچ و تاب دهد
نمي رود پي دنياي پوچ صاحبدل
فريب خضر کجا موجه سراب دهد
رسد به چشمه حيوان ز ترک خودبيني
سکندر آينه خود اگر به آب دهد
چنين که ناله من از قبول نوميدست
عجب که کوه صداي مرا جواب دهد
کسي به کعبه مقصد رسد که در هر گام
به خار از آبله پاي خويش آب دهد
خوش است جودوکرم در لباس شرم که بحر
به خاک فيض خود از پرده سحاب دهد
ازان چو کوزه سربسته ام خموش که خم
به هر که لب نگشايد شراب ناب دهد
کفن ز جامه احرام مي کند صائب
کسي که وقت سحرگاه تن به خواب دهد