شماره ٧٨٧: دل رميده ما بال وپرنمي خواهد

دل رميده ما بال وپرنمي خواهد
ز خود برون شده برگ سفر نمي خواهد
دل از ضعيف نوازي نمي توان برگشت
و گرنه سوخته ما شرر نمي خواهد
چه حاجت است به مشاطه زلف مشکين را
شب وصال نسيم سحر نمي خواهد
به نامرادي خود واگذار عاشق را
که تلخکامي دريا شکر نمي خواهد
ز ناتمامي حسن است احتياج لباس
ميان نازک موران کمر نمي خواهد
ز کاهلي تو مقيد به رهنما شده اي
و گرنه رفتن دل راهبر نمي خواهد
شبي به روز کند چون جرس به ناله خود
ز آه وناله دل ما اثر نمي خواهد
چنان مباش که بردوش خاک باشي بار
که باغبان شجر بي ثمر نمي خواهد
خوشم که حسن ترا درنيافته است تمام
ترا کسي که ز من بيشتر نمي خواهد
ازان مرا سفر بيخودي خوش آمده است
که زاد وراحله وهمسفر نمي خواهد
مخواه کم ز کريمان کز ابر نيساني
دهان خشک صدف جز گهر نمي خواهد
شکست خاطر احباب کي روا دارد
مروتي که به دشمن ظفر نمي خواهد
خوشا کسي که ز هنگامه جهان صائب
بغير داغ چراغ دگر نمي خواهد