شماره ٧٨٤: خوش آن زمان که در آيي ز در شراب آلود

خوش آن زمان که در آيي ز در شراب آلود
ز خواب نازگران همچو چشم خواب آلود
چوشيشه خشک بود آب خضر در کامش
کسي که بوسه گرفت از لب شراب آلود
فغان که شرم محبت امان نداد مرا
که ديده آب دهم زان رخ حجاب آلود
ز بخت خفته مکن شکوه در طريقت عشق
که بخت خفته در اينجاست چشم خواب آلود
مگر در آينه جام عکس خود را ديد
که رنگ عارض ساقي است آفتاب آلود
هزار خانه رساند به آب در يک دم
رخي که از عرق شرم شد گلاب آلود
شراب صرف بود زهر ناتوانان را
خوشم که لطف نکويان بود عتاب آلود
به گريه کوش که از داغ مي نگردد پاک
به هيچ آب دگر دامن شراب آلود
ز خار وخس نفس برق بيشتر سوزد
به هيچ جا نرسد در سفر شتاب آلود
بشوي از دل صائب غبار غم زان پيش
که آب لعل تو از خط شود تراب آلود