شماره ٧٧٨: چه حاجت است دعا دل چو بي اراده شود

چه حاجت است دعا دل چو بي اراده شود
کف نياز بود هر زمين که ساده شود
سخن بجا چو بود رتبه اش زياده شود
کز اعتبار فتد چون نگين پياده شود
ز گريه بستگي کار دل زياده شود
که تر چو شد گره سخت بدگشاده شود
کنند پردهنش را ز گوهر شهوار
دهان هر که بجا چون صدف گشاده شود
رسد ز باد مخالف سفينه اش به کنار
چو موج هر که درين بحر بي اراده شود
فروتني است دليل رسيدگان کمال
که چون سوار به منزل رسد پياده شود
به جستجوي تو چون ني نبسته ام کمري
که گر به آتش سوزان روم گشاده شود
ز بندگي نکند عار نفسهاي خسيس
که اعتبار سگان بيش از قلاده شود
کند تحمل بسيار مرد را بي وقر
کمان چو تن به کشيدن دهد کباده شود
به صبح جاي نفس زود تنگ خواهد شد
به قدر تنگي اگر دل مرا گشاده شود
به نقش کم ز بساط زمانه قانع باش
که نقش بيش چو شد چشم بد زياده شود
به جوي رفته دگر بار آب مي آيد
که خاک باده پرستان سبوي باده شود
شکسته دل مشو از سخت رويي ايام
که موميايي از صلب سنگ زاده شود
به فکر عقده ما هيچ کس چو ني نفتاد
مگر به ناخن برق اين گره گشاده شود
ز آب تلخ شود بيش تشنگي صائب
ز باده رغبت ميخوارگان زياده شود