شماره ٧٧٥: سري که خالي از انديشه محال شود

سري که خالي از انديشه محال شود
ز فيض عشق پريخانه خيال شود
به حسن ساخته زنهار اعتماد مکن
که در دو هفته مه چارده هلال شود
به جلوه اي زتو چون چشم ما شود خرسند
چگونه آينه قانع به يک مثال شود
همين سياهيي از آب زندگي ديده است
ز حسن هر که مقيد به خط وخال شود
نمي کشند صراحي قدان سر از حکمش
لبي که چون لب پيمانه بي سؤال شود
ز اهل درد ترا آن زمان حساب کنند
که زعفران به دلت ريشه ملال شود
مدار دست ز دامان کيمياگر فقر
کز احتياج حرام جهان حلال شود
فلک ز خرده انجم تمام چشم شده است
که همچو شبنم گل محو آن جمال شده است
نظر بلند گردد ز عشق، داغ پلنگ
هزار پرده به از ديده غزال شود
در آن مقام که مستان به رقص برخيزند
فلک چو سبزه خوابيده پايمال شود
فلک به خاک نهادان چه مي تواند کرد
سبو شکسته چو شدساغر سفال شود
تو سعي کن که به روشندلان رسي صائب
که سيل واصل دريا چو شد زلال شود