شماره ٧٧١: رخ تو در دل شبها اگر سفيد شود

رخ تو در دل شبها اگر سفيد شود
عجب که ماه ز خجلت دگر سفيد شود
چو نيست سوخته اي تا دهد حيات مرا
چرا زآهن وسنگ اين شرر سفيد شود
چو آهوان شود آن روز خون گرم تو مشک
که همچو نافه ترا موي سر سفيد شود
شب سياه مرا صبح نيست در طالع
مگر ز گريه مرا چشم تر سفيد شود
کنم به خون شفق سرخ روي زرين را
شبي که صبح ز من پيشتر سفيد شود
ز صيقل قد خم گشته بي غبار نشد
دل سياه تو مشگل دگر سفيد شود
مدار دست ز ريزش که ابرهاي سياه
ز برفشاندن آب گهر سفيد شود
شوم سفيدچسان در ميان ساده دلان
مگر ز نقش مرا بال وپر سفيد شود
ز آه سرد مشو غافل اي سياه درون
که چهره شب تار از سحر سفيد شود
به حرف صدق مکن باز لب ز ساده دلي
که روي صبح به خون جگر سفيد شود
تو چون دهن به شکر خنده واکني چون صبح
ز انفعال نيارد شکر سفيد شود
توان ز وصل برومند شد ز چشم سفيد
که از شکوفه فشاندن ثمر سفيد شود
ز گرمخوني من آب مي شود فولاد
چگونه پيش رگم نيشتر سفيد شود
به گرد خويش نگرديده ناقصي صائب
اگر ترا ز سفر موي سر سفيد شود