شماره ٧٦٨: به تيغ از سر بي مغز آرزو نرود

به تيغ از سر بي مغز آرزو نرود
که بوي باده به يک شستن از کدو نرود
به پير ميکده هر کس ارادتي دارد
به آستان خرابات بي وضو نرود
ز پنبه سر مينا به حلقم آب چکان
که بي شراب مرا آب در گلو نرود
هميشه منفعل از خوي خودبود بدخو
که زردي آتش سوزنده را زرو نرود
سراب تشنه لبان را کند بيابان مرگ
خوشا دلي که به دنبال آرزو نرود
به جوي خويشتن اين آب برنمي گردد
بهوش باش که چهره آبرو نرود
ز وصل کم نشود خارخار درد طلب
که در محيط رواني ز آب جو نرود
کشيده دار ز سوداييان عشق زبان
به شانه پيچ وخم از زلف مشکبو نرود
منم که قسمتم از تيغ يار خميازه است
و گرنه تشنه کسي از کنار جو نرود
نشاط فرش بود در حريم تنگدلان
ز هيچ غنچه نشکفته رنگ وبو نرود
ز سفلگان کهنسال چشم جود مدار
که چون سفال شود کهنه آب ازو نرود
نمي شوند خسيسان به مال زاهل کرم
به باده کوتهي دست از سبو نرود
چه شد که گرم سخن ساخته است عشق مرا
شکر ز خاطر طوطي به گفتگو نرود
شکر به شير گراز مهر دايه آميزد
بهانه از دل طفل بهانه جو نرود
چو موج صائب اگر پربرآورد غواص
نمي رسدبه گهر تا به خود فرو نرود