شماره ٧٦٧: به چاره سوز محبت ز جان برون نرود

به چاره سوز محبت ز جان برون نرود
تبي است عشق که از استخوان برون نرود
کنون که شاخ گل از پاي تابه سر گوش است
ز ضعف ناله ام از آشيان برون نرود
ز قد خم به ره راست دل قدم ننهاد
کجي ز تير به زور کمان برون نرود
درازدستي رهزن چه مي تواند کرد
ز راه راست اگر کاروان برون نرود
چه گل توان ز تماشاي گلعذاران چيد
به گلشني که ازو باغبان برون نرود
توان به بوي گل از خار خشک گل چيدن
ز باغ بلبل ما در خزان برون نرود
شده است خاک چمن سرمه اي ز سايه زاغ
چگونه بلبل ازين گلستان برون نرود
هميشه درد به عضو ضعيف مي ريزد
که پيچ وتاب ز موي ميان برون نرود
به زور درد دل جسته است هيهات است
که تير آه من از آسمان برون نرود
در آن حريم که صائب سخن شناسي نيست
بهوش باش که حرف از دهان برون نرود