شماره ٧٥٨: مرا که بستگي قفل از کليد بود

مرا که بستگي قفل از کليد بود
دگر چه دل نگراني به ماه عيد بود
نه دل نه بوسه نه دشنام مي دهد لب او
بلاست دشمن جاني که ناپديد بود
جهان ز صبح شکر خنده توروشن شد
که ديده است شکر اينقدر سفيد بود
اگر سپهر به بي حاصلان ندارد لطف
نبات بهر چه پهلو نشين بيد بود
اگر دو عيد بود خلق را به سال دراز
مرا ز نام تو هر ساعتي سه عيد بود
نيفتد از نظر پاکدامنان هرگز
به رنگ آينه هرکس که پاک ديده بود
به يک تبسم دزديده صيد صائب کن
ز خوان لطف تو تا چند نااميد بود