شماره ٧٥٥: خطي که گرد رخ او ز مشک ناب بود

خطي که گرد رخ او ز مشک ناب بود
يکي ز حلقه بگوشانش آفتاب بود
به خواب نازنديده است دولت بيدار
گشايشي که در آن چشم نيمخواب بود
چنين که سنگدل افتاده کوه تمکينت
عجب که ناله عشاق را جواب بود
شراب تلخ ز شيرين بود گواراتر
ز لطف بيش مرا چشم برعتاب بود
ز علم رسم دل خويش ساده که کتاب
به چشم زنده دلان پرده هاي خواب بود
ز روشنايي دل ظلمت است قسمت نفس
سياه روزي خفاش از آفتاب بود
فريب جلوه دنيا مخور ز بي بصري
که غول تشنه لبان موجه سراب بود
به سعي خويش بودغره از سياه دلي
اگر چه بال و پرسايه ز آفتاب بود
شمرده نه قدم خويش تا رسي به مراد
که دوري ره نزديک از شتاب بود
ز روشنايي دل خواب شد به چشمم تلخ
نمک به ديده روزن ز ماهتاب بود
ز برگ عيش دگرها شوند اگر خوشوقت
حضور صائب از انديشه صواب بود