شماره ٧٤٧: مرا هميشه دل از وصل يار مي شکند

مرا هميشه دل از وصل يار مي شکند
سبوي من به لب جويبار مي شکند
چه نسبت است به فرهاد جان سخت مرا
که درد من کمر کوهسار مي شکند
مده ميان بلا را درين محيط از دست
که چون سفينه رود بر کنار مي شکند
به وعده گل بي خار او مرو از راه
که خار در جگر انتظار مي کشند
چو بيد قامت من شد دوتا ز بي ثمري
اگر ز جوش ثمر شاخسار مي شکند
به دور خط لب لعل تو شد خراباتي
چه توبه ها که به فصل بهار مي شکند
نمي خرند متاعي که نشکنند او را
نيم غمين که مرا روزگار مي شکند
ز ترکتاز فلک ايمنند تيره دلان
که زنگي آينه بي غبار مي شکنند
چنان ز گردش آن چشم سرخوشم صائب
که از مشاهده من خمار مي شکند