شماره ٧٤١: دماغ سوختگان را شراب تازه کند

دماغ سوختگان را شراب تازه کند
زمين تشنه جگر را سحاب تازه کند
ستاره سوختگان باغ دلگشاي همند
که مغز سوخته بوي کباب تازه کند
اگر بهار کند سبز تخم سوخته را
دماغ خشک مرا هم شراب تازه کند
ازان خموش نگردد چراغ در شب تار
که داغ روشني آفتاب تازه کند
ز يادگار شود زخم ماتمي ناسور
که داغ رفتن گل را گلاب تازه کند
نقاب تشنه ديدار را کند بيتاب
که داغ تشنه لبان را سراب تازه کند
نسوخته است ز سوداي او چنان صائب
که مغز خشک مرا ماهتاب تازه کن