شماره ٧٤٠: اگر به قامت رعناي او نظاره کند

اگر به قامت رعناي او نظاره کند
ز طوق فاخته زنجير سروپاره کند
من و نظاره ابروي او که چون مه عيد
تمام عيش جهان را به يک اشاره کند
نصيب صبح ز خورشيد داغ حسرت شد
دگر کسي به چه اميد سينه پاره کند
نفس شمرده زند هر که در بساط وجود
چوصبح زندگي خويش را دوباره کند
گرفتم اين که بود موج در شنا تردست
چه دست وپاي درين بحر بي کناره کند
عجب که فرصت ديدن به عيب خلق رسد
به عيب خويش اگر آدمي نظاره کند
چهابه چشم تماشاييان کند يا رب
رخي که ديده خورشيد پرستاره کند
نهان چگونه کنم عشق را که زور شراب
به شيشه هاي تنک کار سنگ خاره کند
چو شمع گريه هرکس که آتشين باشد
جز اين که دست بشويد ز جان چه چاره کند
کسي که چون دل صد پاره مصحفي دارد
چرا به مهره گل صائب استخاره کند