شماره ٧٣٧: نسيم صبح به آن طره دوتا چه کند

نسيم صبح به آن طره دوتا چه کند
به صدهزار گره يک گرهگشا چه کند
ز تيغ برق دل ابر چاک چاک شده است
به حسن شوخ سپرداري حيا چه کند
طلا ز صحبت اکسير بي نياز يود
سعادت ازلي سايه هما چه کند
نمي توان به دو بيگانه بود زير فلک
دل رميده به يک شهر آشنا چه کند
عنان کشتي دل را به دست غم داديم
به چار موجه تقدير ناخدا چه کند
درين زمانه که زاغان شکرشکن شده اند
به استخوان نکند زندگي هما چه کند
ز سنگ ناوک ابرام برنميگردد
صلابت سخن سخت با گدا چه کند
گره ز غنچه پيکان شود به آتش باز
به عقده دل ماناخن صبا چه کند
نوشت روزي مارا به پاره دل ما
سپهر سفله دگر بيش ازين سخا چه کند
ز چشم منتظران ره سفيد گرديده است
نسيم پيرهن مصر رهنما چه کند
نشد حريف فلک چون به دشمني صائب
نهاد بردل خوددست تاخداچه کند