شماره ٧٣٦: لبش به خنده دل غنچه را دونيم کن

لبش به خنده دل غنچه را دونيم کن
نگاه را گل رخسار او شميم کند
من ومضايقه دل به آنچنان چشمي
بخيل را نگه گرم او کريم کند
ز مکر طره شبگرد يار مي آيد
که در دو هفته در گوش را يتيم کند
نهال طور به آغوش در نمي آيد
کسي چرا دل خود را عبث دونيم کند
گرفت روي زمين را تمام گوساله
چگونه گاوفلک را کسي عقيم کند
ز دست سامري روزگار مي آيد
که جاي تنگ ز گوساله بر کليم کند
به سايه ات کند اي تاک اگر بخيل گذار
به يک مصافحه دست تواش کريم کند
به بزم باده او پسته را شکسته مساز
که زور رشک دل پسته را دونيم کند
به نيم آه ز هم غنچه دلم پاشيد
چو شمع صبح که سردرسر نسيم کند
چو صائب آن که به لخت جگر قناعت کرد
عجب نباشد اگر ناز برنعيم کند