شماره ٧٣٥: نقاب چهره چو آن زلف مشکفام کند

نقاب چهره چو آن زلف مشکفام کند
صباح آينه را تيره تر ز شام کند
مرا ز دام رهاکن که آن شکسته پرم
که کار ناخنه بالم به چشم دام کند
ز بال فاخته سرو تو سايبان دارد
به هر طرف که چو آب روان خرام کند
اميدوار چنانم که عشق زخم مرا
رفو به رشته آن زلف مشکفام کند
بلند بخت حريفي که همچو شيشه مي
سر اطاعت خود وقف خط جام کند
چو شانه گر دل صد چاک صد زبان گردد
به زلف او نتواند سخن تمام کند
توان به شب رخ راز نهان در او ديدن
جلاي آينه خاطري که جام کند
فسون غير زبان تواضعش بسته است
مگر به گوشه ابروبه من سلام کند
فتاده ام به زبانها چوشعر عام پسند
سزاي آن که چو عنقا تلاش نام کند
تن چو سيم ازان چاک پيرهن منما
مباد بوالهوسي آرزوي خام کند
به خوان عفو نه آن شکرين مذاقم من
که تلخ کام مرا زهر انتقام کند
سترد نام مرا صائب از صحيفه دل
خداي را کسي اين ظلم را چه نام کند
تلاش نام کند هر که در اين جهان صائب
سخن ز مدح ظفرخان نيکنام کند