شماره ٧٣٣: اجل چه کار به جانهاي با کمال کند

اجل چه کار به جانهاي با کمال کند
چرا ملاحظه خورشيد از زوال کند
ز گل بريد چو شبنم به آفتاب رسيد
دگر چرا کسي انديشه مآل کند
جز اين که رخنه آزاديش فروبندد
قفس چه رحم به مرغ شکسته بال کند
شده است عام چنان حرص در غني وفقير
که بحر با همه گوهر به کف سؤال کند
چهار فصل بهارست عندليبي را
که برگ عيش سرانجام زير بال کند
چه حاصل است ز عمر دراز نادان را
سياستي است که کرکس هزار سال کند
گلي که مست درآيد به باغ مي بايد
که خون خود به تماشاييان حلال کند
شکايت از فلک بي وجود مردي نيست
چرا به سايه خود آدمي جدال کند
ظهور دوزخ ازان شد که عاصي بي شرم
تهيه عرقي بحر انفعال کند
ز پرده پوش کند التماس پرده دري
کسي که کشف توقع ز اهل حال کند
نشد ز عشق شود چرب نرم زاهد خشک
شراب لعل چه تأثير در سفال کند
تأمل آينه پرداز فکر ناصاف است
ستادن آب گل آلود را زلال کند
خوشا کسي که چو صائب ز صاحبان سخن
تتبع سخن ميرزا جلال کند