شماره ٧٣٢: جمال را نگه تلخ او جلال کند

جمال را نگه تلخ او جلال کند
حرام را لب ميگون او حلال کند
زبان برگ گل از خون گرم بلبل سوخت
نه خون ماست که هر خار پايمال کند
خم سپهر نياورد تاب باده عشق
دل شکسته چه مقدار احتمال کند
بر آن نهال رعونت به برگ کاهي نيست
گداز غيرت اگر سرو را خلال کند
شکسته است ز بس استخوان من ترسم
که همچو سايه هما را شکسته بال کند
سراب تشنه لبي را غبار منت نيست
فرو رود به زمين به که کس سؤال کند
سماع اختر وچرخ فلک ز ناله ماست
ز جوش فاختگان سرو وجد و حال کند
روان تيره من آب خويش را صائب
مگر به لنگر استادگي زلال کند