شماره ٧٣١: اگر نه چشم من آن دلنواز باز کند

اگر نه چشم من آن دلنواز باز کند
مرا ز هر دو جهان کيست بي نياز کند
ميان نازک او را نگاه موي شکاف
مگر به پيچ وخم از زلف امتيازکند
فغان که چشم بد آفتاب کم فرصت
امان نداد به شبنم که چشم باز کند
حيا مدار توقع ز آتشين رويي
که همچو شمع زبان در دهان گاز کند
چه فتنه ها کند آن چشم شوخ در مستي
که کار رطل گران وقت خواب ناز کند
گهر به رشته بينش ز هر نگاه کشد
به عبرت آن که درين پرده چشم باز کند
جبين گشاده به سايل کسي که برنخورد
به روي دولت ناخوانده در فراز کند
بغير مهر خموشي که مي فزايد عمر
که ديده است گره رشته را دراز کند
نشد گشايشي از زلف و خط مگر صائب
تمام کار من آن چشم نيم باز کند