شماره ٧٢٩: فغان چه با دل سنگين آن نگار کند

فغان چه با دل سنگين آن نگار کند
خروش بحر به گوش صدف چه کار کند
ز قرب زلف دل تنگ من گشاده نشد
چه عقده باز ز دل دست رعشه دارکند
بود ز وسمه دو ابروي آن بهشتي رو
دوبرگ سبز که خون در دل بهار کند
چوشانه شددل صدچاک من تمام انگشت
نشد که حلقه آن زلف را شمار کند
به خون صيد چرا دامن خود آلايد
ميسرست کسي را که دل شکار کند
ز باده توبه نمودن دليل بيخردي است
چگونه عقل پشيماني اختيار کند
چه نسبت است به خورشيد شان حسن ترا
فلک پياده شود تا ترا سوارکند
در آن چمن که ندارندباربي برگان
نهال ما به چه اميد برگ وبار کند
فسان دشنه يکديگرندسنگدلان
کسي چه شکوه به ابناي روزگار کند
کدام ذکر به اين ذکر مي رسد صائب
که آدمي نفس خويش را شمار کند