شماره ٧٢٨: ز درد چهره محال است مرد زرد کند

ز درد چهره محال است مرد زرد کند
چه لايق است که اظهار درد مردکند
ز درد نيست اگر زير تيغ آه کشم
که هر کجا که فشانند آب گرد کند
علاج خصم زبردست نيست جزتسليم
به آسمان چه ضرورست کس نبرد کند
شود ز رفتن روشندلان جهان غمگين
که زرد روي زمين آفتاب زرد کند
توان به خون جگر سرخ داشت تا رخسار
کسي چرا ز طمع روي خويش زرد کند
ز حرف سخت شدن رنجه فرع هشياري است
ترا که نيست شعوري سخن چه درد کند
چنين که ريشه دوانده است در تو بيدردي
عجب عجب که ترا عشق اهل درد کند
کند چو صبح کسي آفتاب را تسخير
که زندگاني خودصرف آه سرد کند
شود به رنگ طلا ناقصي تمام عيار
که رخ ز سيلي استاد لاجورد کند
مپرس حال من اي سنگدل که هيهات است
که عرض حال به بيدرد اهل درد کند
طمع ز اختر دولت مدار يکرنگي
که هر چه سبز کند آفتاب زرد کند
نسيم فتح چو پروانه گرد آن گردد
که پاي همچو علم سخت درنبرد کند
نفس شمرده زند هرکه چون سحر صائب
کلام روشن خودرا جهان نورد کند