شماره ٧٢٦: دلي که آتش روي تواش کباب کند

دلي که آتش روي تواش کباب کند
ز اشک شادي خودمستي شراب کند
فغان که باده مردافکني نمي يابم
که چشم شوخ تو بيرحم را به خواب کند
تو چون در آيينه بيني عجب تماشايي است
که آفتاب تماشاي آفتاب کند
سزاي مرهم کافور سرد مهران است
جراحتي که شکايت ز مشک ناب کند
به حرف تلخ مرا مشفقي که توبه دهد
علاج بيخودي بلبل از گلاب کند
نظر ز تازه خطان دوختن به آن ماند
که در بهار کسي توبه از شراب کند
از آن دو زلف توزانوي خويش ته کرده است
که پيش موي ميان مشق پيچ وتاب کند
ز گرد رهزن صد کاروان هوش شود
دلي که گردش چشم تواش خراب کند
سراغ قبله کند در حرم سبک عقلي
که جاي بوسه ز روي تو انتخاب کند
حديث توبه رها کن که غفلت صائب
ازان گذشته که انديشه صواب کند