شماره ٧١٨: چو حلقه بر در دل شوق اصفهان بزند

چو حلقه بر در دل شوق اصفهان بزند
سرشک بر صف مژگان خونچکان بزند
فغان که بلبل مست مرا کشاکش دام
نهشت يک نفس خوش به گلستان بزند
حرام باد برآن سنگدل سراسرباغ
که زخم خار خورد گل به باغبان بزند
چمن طرازي باد صبا شود معلوم
دوروز خار خورد گل به باغبان بزند
ز حرف دشمني روزگار مي آيد
که سنگ سرمه به منقار طوطيان بزند
کنار صبح ز خون شفق لبالب شد
سزاي آن که دم خوش درين جهان بزند
مرا رخي است که چون آفتاب زردخزان
هزار خنده رنگين به زعفران بزند
به شخ کماني خود ماه عيد مي نازد
بگو به غمزه که زوري بر اين کمان بزند
زبان شعله به خاشاک مي توان بست
کسي که مهر مرا برسر زبان بزند
به حرف تلخ لب خودنميکنم شيرين
اگر چو غنچه مرا باد بر دهان بزند
بگير دست مرا اي کمند جذبه تاک
مي دوآتشه چند آتشم به جان بزند
نمي زنم گره انتقام بر ابرو
اگر به ديده من خصم صدسنان بزند
چه دولتي است که صائب ز هند برگردد
سراسري دو به بازار اصفهان بزند