شماره ٧١٧: درين رياض دلي را که آب مي سازند

درين رياض دلي را که آب مي سازند
چو شبنم آينه آفتاب مي سازند
دلي که داغ وکباب از فروغ عشق نشد
در آفتاب قيامت کباب مي سازند
چه ساده اند گروهي که از هواجويي
ز بحر خانه جدا چون حباب مي سازند
مده ز دست درين تنگنا عنان زنهار
که رشته را گره از پيچ وتاب مي سازند
بياض گردن اورا بتان آهوچشم
زمردمک نقط انتخاب مي سازند
برآن گروه حلال است لاف خوش نفسي
که خون سوخته را مشک ناب مي سازند
ز انقلاب خزان وبهارآزادند
جماعتي که ز گل با گلاب مي سازند
خبر ز نشأه مي نيست تن پرستان را
چو خم همين شکمي پرشراب مي سازند
جماعتي که ز اسرار حکمت آگاهند
ز خشت خم چو فلاطون کتاب مي سازند
به گريه صلح کن از گلرخان که ديده وران
ز آفتاب به چشم پرآب مي سازند
جماعتي که نيند از حساب خود غافل
علي الحساب به روز حساب مي سازند
خرابه اي است که خوشتر زبيت معمورست
تني که از تپش دل خراب مي سازند
به رنگ وبوي منه دل که عاقبت بينان
به آه گرم گل خود گلاب مي سازند
فتاده است ره من به واديي صائب
که دام خضر ز موج سراب مي سازند