شماره ٧١٦: خوش آن گروه که تن راز عشق جان سازند

خوش آن گروه که تن راز عشق جان سازند
زمين خويش به تدبير آسمان سازند
جماعتي که به تن از جهان جان سازند
به تخته پاره اي از بحر بيکران سازند
چه فارغند ز انديشه شراب وکباب
جماعتي که به دلهاي خونچکان سازند
زسايه روي زمين را به پرنيان گيرم
اگر هماي مرا سير از استخوان سازند
سبکروان نفسي بهر راه تازه کنند
اگر دو روز به اين تيره خاکدان سازند
به زخم خار گروهي که برنمي آيند
همان به است که با ياد گلستان سازند
چوتير راست روان زمانه را شرط است
که با کشاکش گردون چون کمان سازند
جماعتي که ز ساقي به جام صلح کنند
به يک حباب ز درياي بيکران سازند
غباردر دل هيچ آفريده نگذارم
اگر چوسيل مرا مطلق العنان سازند
بجاست تا رگ گردن ترا مثال هدف
ز هر طرف که رسد ناوکي نشان سازند
نمي کشند خجالت اگر تهيدستان
به ناله جرس از وصل کاروان سازند
بر آن گروه حرام است خامشي صائب
که کار خلق توانند از زبان سازند