شماره ٧١١: به بحر چون صدف آنان که گوش هوش برند

به بحر چون صدف آنان که گوش هوش برند
هزار عقد گهر با لب خموش برند
به حرف وصوت مکن وقت خود غبارآلود
که فيض آينه از طوطي خموش برند
بر آن گروه حلال است سير اين گلشن
که همچو غنچه زبان آورند وگوش برند
چنان ربوده اطوار بيخودان شده ام
که من ز هوش روم هر که را ز هوش برند
غبار صدفدلان است کيمياي وجود
ز باده فيض حريفان دردنوش برند
ز پاي خم نرود پاي من به سير بهشت
مگر به عرصه محشر مرا به دوش برند
چه مهر برلب درياتوان زد از گرداب
به داغ از سرديوانگان چه جوش برند
يکي هزار شود هوش من ز باده ناب
مگر به جلوه ساقي مرا ز هوش برند
به بزم غير دل خويش مي خورد عاشق
چو بلبلي که به دکان گلفروش برند
چنين که حسن تو بيخود شد از نظاره خود
مگر ز خانه آيينه اش به دوش برند
کجاست مطرب آتش ترانه اي صائب
که زاهدان همه انگشتها به گوش برند