شماره ٧٠٥: سحر که چهره خورشيد را به خون شستند

سحر که چهره خورشيد را به خون شستند
گليم بخت من از آب نيلگون شستند
رخ از غبار تعلق چو آفتاب بشوي
که گرد پنبه حلاج را به خون شستند
صباح روز قيامت چه سرخ رو باشند
کسان که رو به قدحهاي لاله گون شستند
خبر کبوتر چاه ذقن به بابل برد
تمام بابليان دست از فسون شستند
به هم پياله ومينا يکي شدند امشب
ز کاسه سر من عقل ذوفنون شستند
سخن ز طبع تو صائب گرفت قيمت وقدر
جبين شعر به آب گهر کنون شستند