شماره ٧٠٤: خوش آن کسان که دردل برآرزو بستند

خوش آن کسان که دردل برآرزو بستند
به اشک تلخ ره لقمه بر گلو بستند
به نقد جنت در بسته يافتند اينجا
به روي خلق گروهي که در فروبستند
به چاره دردسر خود مبر که از صندل
به چوب، دست طبيبان چاره جو بستند
کجا به صبح اميد نمک شود بيدار
به زخم هرکه در فيض از رفوبستند
نژاد گوهر من از محيط بيرنگي است
مرا به زور چو شبنم به رنگ وبو بستند
کجا رسند به دريا فسرده طبعاني
که آب مرده خود در هزارجوبستند
شدم غبار و چو قمري همان گرفتارم
چه روز بود مرا طوق بر گلو بستند
شراب ناب بود رزق خاکساراني
که پيش خم دهن خودز گفتگو بستند
ز باغ خلد ثمر مي خورند بي منت
به پاي نخل خودآنان که آبرو بستند
اگر به نعمت الوان ترا خمش کردند
مرا به گريه خونين ره گلو بستند
چو سنگ چاشني پختگي نمي يابد
دلي که بر ثمر خام آرزو بستند
جماعتي که ندادند دل به ناله ما
به خانه دل خود راه رفت ورو بستند
به زير خاک نمانند رهنورداني
که دامني به ميان بهر جستجو بستند
خموش باش نظر کن به طوطيان صائب
که جز قفس چه تمتع ز گفتگو بستند