شماره ٧٠٣: فسردگان که طلسم وجود نشکستند

فسردگان که طلسم وجود نشکستند
ازين چه سود که چون کف به بحر پيوستند
ز جوش بيخبري کرده ايم خود را گم
و گرنه توشه ما بر ميان ما بستند
چه باده شوق تو در ساغر شهيدان ريخت
که در زمين چو خم مي زجوش ننشستند
هنوز دايره چرخ بود بي پرگار
که طوق عشق ترا بر گلوي ما بستند
خوش آن گروه که برداشتند بار جهان
وزاين محيط دل يک حباب نشکستند
سبکروان که فشاندند دامن از عالم
ز دار وگير خس وخار آرزو رستند
ز آب بحر جدايي حبابها را نيست
چه شد دوروزي اگر باددر گره بستند
مساز برگ اقامت که مردم آزاد
درين رياض زپا همچو سرو ننشستند
جماعتي که مجرد شدند همچو الف
چو تيرآه ز نه جوشن فلک جستند
گمان بري که ز جنگ پلنگ مي آيند
ز بس که مردم عالم به روي هم جستند
جماعتي که در اينجا نفس شمرده زدند
در آن جهان ز حساب وکتاب وارستند
ز انفعال سر از خانه برنمي آرند
درين بهار گروهي که توبه نشکستند
جماعتي که به افتادگان نپردازند
اگر به عرش برآيند همچنان پستند
مکن ملامت عشاق بيخبرکاين قوم
ز خود نيند اگر نيستند اگر هستند
ز آشنايي مردم کناره کن صائب
که از سياهي دل بيشتر سيه مستند