شماره ٧٠٢: چه ديده است در آن آتشين عذار سپند

چه ديده است در آن آتشين عذار سپند
که بي ملاحظه جان را کند نثار سپند
ستاره سوختگان ايمنند از دوزخ
نسوخته است به هيچ آتشي دوبار سپند
ز حيرت تو شرر پاي در حنا دارد
به مجلس تو چه شوخي برد به کار سپند
ز بيم ديده بد تا به حشر مي رويد
شهيد عشق ترا از سر مزار سپند
ز بيقراري عاشق چه کار مي آيد
به محفلي که بود پاي در نگار سپند
ز قرب شعله فغان مي کند چه خواهد کرد
اگر به سوخته جاني شود دچار سپند
گره ز هستي موهوم خويش تا نگشود
ز وصل شعله نگرديد کاکمار سپند
مرا اميد سلامت ز آتشين رويي است
که مي برد ز سويداي دل به کار سپند
که برفروخت رخ ازمي که مي شکست امشب
کلاه گوشه به گردون ستاره وار سپند
نمي رسد به عيار دل رميده ما
اگر چه هست به بيطاقتي سوار سپند
فداي عشق شو اي دل تا گذشت از سر
ز شعله يافت پر وبال زرنگار سپند
به ناله اي دل خود را ز درد خالي کرد
ميان سوختگان شد سبک عيار سپند
کشيد پرده ز اسرار عشق ناله ما
فکند بخيه آتش به روي کار سپند
نشست و خاست به عاشق که مي دهد تعليم
اگر نباشد در بزم آن نگار سپند
چه جاي ناله گستاخ ما بود صائب
به محفلي که خموشي کند شعار سپند