شماره ٧٠١: سزد که خرده جان را کند نثار سپند

سزد که خرده جان را کند نثار سپند
که يافت راه سخن در حريم يار سپند
سرشک گرم که گوهر فروز اين درياست
که مجمرست صدف در شاهوار سپند
ز آتشين رخ او بزم آب ورنگي يافت
که شد چو دانه ياقوت آبدار سپند
چنين که عشق مرا بيقرار ساخته است
ز آرميده دلان است ازين قرار سپند
مدار دست ز بيطاقتي که مي گردد
به دوش شعله ز بيطاقتي سوار سپند
فروغ حسن نفس سرمه مي کند در کام
چه دل تهي کند از ناله پيش يار سپند
به عيش خلوت خاص تو چشم بي مرساد
که پايکوبان ز آتش کند گذار سپند
قيامت است در آن انجمن که عارض او
ز مي فروزد و ريزد ستاره وار سپند
توان به بال رميدن گذشت از عالم
که جسته جسته ز آتش کند گذار سپند
چه شد که ظاهر اهل دل آرميده بود
که مجمرست زمين گير وبيقرار سپند
چنان ز دايره روي يار حيران شد
که همچو مرکز گرديد پايدار سپند
نواي سوختگان کوه را به رقص آرد
بناي صبر مرا کرد تارومار سپند
ز حسن طبع رهي باد ديده بد دور
که دشت مجمره گرديد وکوهسار سپند
به اضطراب دل ما نمي رسد صائب
اگر چه هست به بيطاقتي سوار سپند