سزد که خرده جان را کند نثار سپند
که يافت راه سخن در حريم يار سپند
سرشک گرم که گوهر فروز اين درياست
که مجمرست صدف در شاهوار سپند
ز آتشين رخ او بزم آب ورنگي يافت
که شد چو دانه ياقوت آبدار سپند
چنين که عشق مرا بيقرار ساخته است
ز آرميده دلان است ازين قرار سپند
مدار دست ز بيطاقتي که مي گردد
به دوش شعله ز بيطاقتي سوار سپند
فروغ حسن نفس سرمه مي کند در کام
چه دل تهي کند از ناله پيش يار سپند
به عيش خلوت خاص تو چشم بي مرساد
که پايکوبان ز آتش کند گذار سپند
قيامت است در آن انجمن که عارض او
ز مي فروزد و ريزد ستاره وار سپند
توان به بال رميدن گذشت از عالم
که جسته جسته ز آتش کند گذار سپند
چه شد که ظاهر اهل دل آرميده بود
که مجمرست زمين گير وبيقرار سپند
چنان ز دايره روي يار حيران شد
که همچو مرکز گرديد پايدار سپند
نواي سوختگان کوه را به رقص آرد
بناي صبر مرا کرد تارومار سپند
ز حسن طبع رهي باد ديده بد دور
که دشت مجمره گرديد وکوهسار سپند
به اضطراب دل ما نمي رسد صائب
اگر چه هست به بيطاقتي سوار سپند