شماره ٦٩٨: سبکروان به زميني که پاگذاشته اند

سبکروان به زميني که پاگذاشته اند
بناي خانه بدوشي بجا گذاشته اند
کمند جاذبه مقصدست مردان را
ز دست خويش عناني که وا گذاشته اند
خسيس تر ز جهان آن خسيس طبعانند
که دل به عشوه اين بيوفا گذاشته اند
عجب که روز جزا سر برآورند از خاک
کسان که خانه دل بي صفا گذاشته اند
خوش آن گروه که چون موج دامن خود را
به دست آب روان قضا گذاشته اند
عجب که اهل دل از دل به مدعا نرسند
که رو به کعبه حاجت رواگذاشته اند
چه فارغند ز رد وقبول مرداني
که پاي خود به مقام رضا گذاشته اند
عنان سير تو چون موج در کف درياست
گمان مبر که ترا با تو وا گذاشته اند
چو ني بجو نفس گرم ازان سبکروحان
که برگ را ز براي نوا گذاشته اند
مباش در پي مطلب که مطلب دو جهان
به دامن دل بي مدعا گذاشته اند
معاشران که ز هم نقد وقت مي دزدند
چه نعمتي است که ما را به ما گذاشته اند
ربوده است دل بدگمان قرار ترا
وگرنه قسمت هرکس جدا گذاشته اند
فغان که در ره سيل سبک عنان حيات
ز خواب بند گرانم به پاگذاشته اند
مگر فلاخن توفيق دست من گيرد
که همچو سنگ نشانم بجاگذاشته اند
ميار دست فضولي ز آستين بيرون
که شمع وشيشه وساغربجاگذاشته اند
چه شد که هيچ نداري کم است اين نعمت
که آستان ترا بي گدا گذاشته اند
مباش محو اثرهاي خود تماشا کن
که پيشتر ز تو مردان چهاگذاشته اند
دعاي صدرنشينان نمي رسد صائب
به محفلي که ترا بي دعا گذاشته اند