شماره ٦٩٠: اثر ز همت مستانه در شراب نماند

اثر ز همت مستانه در شراب نماند
فغان که در گهر شاهوارآب نماند
زبس که شيرمراکرداين ستمگر خون
ز روزگار اميدم به انقلاب نماند
منم که از دل خود نيست قسمتم ورنه
به دست کيست که فردي ازين کتاب نماند
به دلنوازي ما بست روزگارکمر
کنون که هيچ اثر از دل خراب نماند
زفيض پير مغان نااميد چون باشم
که لعل در جگر سنگ بي شراب نماند
نداشت چاشني بوسه پيش ازين دشنام
ز اشک ما رگ تلخي درين گلاب نماند
اگر نمي چکدم خون ز دل غفلت نيست
که نم ز تندي آتش درين کباب نماند
که رو به وادي دنيا پرفريب نهاد
که در کشاکش ايام چون سراب نماند
هزار شکر که جز دل درين جهان صائب
مرا اميد گشايش به هيچ باب نماند