شماره ٦٨٩: به زير چرخ مقوس که جاودان ماند

به زير چرخ مقوس که جاودان ماند
کدام تير شنيدي که در کمان ماند
نصيب من ز جواني دريغ وافسوس است
ز گلستان خس وخاري به باغبان ماند
بهشت بوته خاري است با کهنسالي
خوش است عالم اگر آدمي جوان ماند
ز زنگ آينه اش صيقلي نمي گردد
چو خضر هر که درين نشأه جاودان ماند
چنين که مي پرد از حرص خاکيان را چشم
عجب اگر پرکاهي به کهکشان ماند
بود ز قافله عشق چرخ آبله پا
پياده اي که به دنبال کاروان ماند
سخن رسد به خريدار چون غريب شود
که ماه مصر محال است در دکان ماند
چو مي توان به خرابي زگنج شد معمور
کسي براي چه در قيد خانمان ماند
مپوش چشم ز روي نکو که چون شبنم
به ما چراندن چشمي ز گلستان ماند
چنان مکن که سرحرف شکوه باز کند
زبان من که به شمشير خونچکان ماند
يکي هزار شد از عيبجو بصيرت من
ز دزد ديده بازي به پاسبان ماند
مصوري که شبيه ترا کند تصوير
ز خامه اش سرانگشت در دهان ماند
ز تنگ گيري چرخ خسيس نزديک است
که در گلوي هما صائب استخوان ماند