شماره ٦٧٧: نه هرکه خواجه شود بنده پروري داند

نه هرکه خواجه شود بنده پروري داند
نه هرکه گردني افراخت سروري داند
کجا به مرکز حق راه مي تواند برد
کسي که گردش افلاک سرسري داند
چو سايه از پي دلدار مي رود دلها
ضرورنيست که معشوق دلبري داند
کسي که خرده جان را ز روي صدق کند
نثار سيمبري کيمياگري داند
نگشته از نظر شور خلق دنبه گداز
هلال عيد کجا قدر لاغري داند
نگشته است به سنگين دلان دچار هنوز
کجاست گوهر ما قدر جوهري داند
کسي است عاشق صادق که از ستمکاري
ستم به جان نکشيدن ستمگري داند
دلي که روشني از سرمه سليمان يافت
سراب باديه را جلوه پري داند
تو سعي کن که درين بحر ناپديد شوي
وگرنه هر خس وخاري شناوري داند
فريب زلف تو در هيچ سينه دل نگذاشت
که ديده مار که چندين فسونگري داند
تمام شد سخن طوطيان به يک مجلس
نه هرشکسته زباني سخنوري داند
چو زهره هر که به اسباب ناز مغرورست
ستاره هاي فلک جمله مشتري داند
کسي ميانه اهل سخن علم گردد
که همچو خامه صائب سخنوري داند