شماره ٦٦٣: مرا اميد نشاط از سپهر چون باشد

مرا اميد نشاط از سپهر چون باشد
که ماه عيد در او نعل واژگون باشد
چه خون که در دل نظارگي کند نگهش
بياض نرگس چشمي که لاله گون باشد
عرق ز روي تو بي اختيار مي ريزد
در آفتاب قيامت ستاره چون باشد
زبان عقل در اوصاف عشق کوتاه است
که صبحدم علم شمع سرنگون باشد
چنان که تنگي دلها به فراخور عقل
گشاد سينه به اندازه جنون باشد
فريب ساحل ازين بحر بيکنار مخور
که هر سفينه در او نعل واژگون باشد
چرا چولاله کنم شکوه تنک ظرفي
مرا که داغ درون زينت برون باشد
ز سنگ لاله دلمرده خيمه بيرون زد
چراغ زنده دلان زير خاک چون باشد
فغان که ديده رهبرشناس نيست ترا
وگرنه ذره به خورشيد رهنمون باشد
کجا زناله صائب دلت به درد آيد؟
وگرنه که گوش به آواز ارغنون باشد
غنيمت است که غمخانه جهان صائب
غمي نداشت که از صبر ما فزون باشد