شماره ٦٥٨: فروغ گوهر چرخ از جلاي دل باشد

فروغ گوهر چرخ از جلاي دل باشد
صفاي روي زمين در صفاي دل باشد
مه تمام ز پهلوي خود خورد روزي
ز خوان خويش مهيا غذاي دل باشد
به درد و داغ درين بوته گداز بساز
که دل چو آب شد آب بقاي دل باشد
ز عقده هاي فلک کيست سربرون آرد
اگر نه ناخن مشکل گشاي دل باشد
صباح عيد بود از ستاره سوختگان
در آن مقام که نوروصفاي دل باشد
به ساق عرش تواند رساند خوشه خويش
ز اشک و آه اگر آب وهواي دل باشد
نفس چگونه کشد جان درين نشيمن پست
اگر نه عالم بي منتهاي دل باشد
چوداغ لاله در آغوش اوست کعبه مقيم
کسي که در قدم رهنماي دل باشد
گداييي که به آن فخر مي توان کردن
گدايي در دولتسراي دل باشد
زکوه قاف پريزاد را به دام آرد
به دست هر که کمند رساي دل باشد
سعادتي که ندارد شقاوت از دنبال
به زير سايه بال هماي دل باشد
بود سپهر برين حلقه برون درش
کسي که در حرم کبرياي دل باشد
فغان که مردم کوته نظر نمي دانند
که نه سپهر به زير لواي دل باشد
مکن به قبله دل پشت خود که کعبه دل
قفاي آينه خوش جلاي دل باشد
به بيخودي گذرد روزگار اهل بهشت
بهشت اگر به صفاي لقاي دل باشد
کليد قفل اجابت درين بلند ايوان
به دست ناله مشکل گشاي دل باشد
ز بيدلي نبود شکوه عشقبازان را
چه دولتي است که دلبر به جاي دل باشد
ازان ز انجمن عشق بوي جان آيد
که عود مجمرش از پاره هاي دل باشد
کمال مغز بود مطلب از رعايت پوست
وجود هر دو جهان از براي دل باشد
به آشنايي دل صائب از جهان جان برد
خوشا کسي که به جان آشناي دل باشد