شماره ٦٥٧: مرا که سايه خم سايه کمر باشد

مرا که سايه خم سايه کمر باشد
چه احتياج به سرسايه دگر باشد
عطاي دوست بود بي دريغ بخش ارنه
سري کجاست که لايق به دردسرباشد
زسيل حادثه از جا روند بيجگران
کمند وحدت ما موجه خطر باشد
هميشه عشق زتردامنان در آزارست
بلاي چشم بود هيزمي که تر باشد
مرا از آن سفر بيخودي خوش آمده است
که بي نياز ز تمهيد همسفر باشد
شراب تلخ به اندازه خورکه خون در رگ
زاعتدال چو بگذشت نيشتر باشد
کنم درست کدامين شکسته خود را
مرا که دست ودل از هم شکسته تر باشد
به قبض وبسط مرا صائب اختياري نيست
گشاد و بست من از عالم دگر باشد